جایی شنیده بودم نویسنده کسی‌ست که چاره‌ای جز نوشتن ندارد. یعنی تسکینش واژه‌ها هستند و مأمنش هم دنیای درون آنها. من هیچ‌گاه خودم را یک نویسنده ندانستم. البته نمی‌توانم انکار کنم که رویای اطلاق چنین نامی برایم چقدر شورانگیز است! با این‌حال، هنوز راه زیادی در پیش دارم تا لایق آن ژرفِ بالابلندِ مطلوب شوم!
علی ای حال، وقتی آن جمله اول را شنیدم، سردی ترس را سوار بر قطرهٔ عرقی راه افتاده بر تیرهٔ کمرم، حس کردم. بدیهی ترین اصل، حصول مهارت در پی تداوم است. من آدم تدوام نیستم؛ لااقل تا الان نبودم. به همین سبب، از مهارت‌های زیادی جا ماندم. و همین عدم تداوم و تمرین، مرا به هراس انداخته که نکند کسب مهارتم به تعویق بیفتد و نکند هیچ‌وقت شایسته عنوان نویسنده نشوم و کتابی چاپ نکنم و ..
پیشتر به جناب انبارداران گفته بودم «من از نوشتن می‌ترسم.». مصداق مصراع "دردم از یار است و درمان نیز هم" شده ام!  شاید همین احساس بدمزهٔ بیجا، دست و پای قلم را بسته و اجازهٔ جلوه‌گری در کرانهٔ بی‌انتهای خیال را نمی‌دهد. هرچه هست، بدجوری کیش و ماتم کرده ..
راه آزادی قلم از بند اسارت ترس را می‌دانید؟