"این دنیا خیلی چیزا به من بدهکاره."
این آخرین جملهای بود که پس از استغراق در بحر خیال به فامه گفتم. قصه از یک گزارش ساده خبری یمن شروع شد و امیدوارم پایانش خاک خوردن در طبقهٔ سوم از پایینِ کمد فلزیِ چهاردهم از بخش بایگانیِ اداره اسناد و مدارک مغزم، درون یک پروندهٔ یک برگیِ صورتیِ پاره نباشد.
فکر کردم. همین حالا هم فکر میکنم که اگر شخصیت برونگرایی داشتم، حتما به رویاپردازترین و بلندپروازترین فرد گروهی که اگر شخصیت برونگرایی داشتم یقینا آن گروه را هم داشتم، معروف میشدم! فکر کردم چقدر خوب میشد که میتوانستم به یمن سفر کنم و اولین کتابم را در قالب سفرنامهای از یمن منتشر کنم. فکر کردم که ما جز وبا و سوءتغذیه چقدر از یمن میدانیم؟ از فرهنگ و سبک زندگی مردمانش، از گذران روزشان و واهمهٔ مداوم زندگی در جنگی نابرابر. من حتی تا قبل سرچی که حالا انجامش دادم نمیدانستم جمهوریِ یَمَن کشوریست در جنوب غربی آسیا و در جنوب شبهجزیره عربستان. بعد که فامه جوابم را داد، گفت خیلی خوب میشد اگر میشد و علاوه بر آن کشورهای دیگری را نام برد که من از میانشان بحرین را پسندیدم. و باز سوال بود که به مثابه کرم انگل بافتهای مغزم را میجوید و هزارتوی بیپایانی را میساخت که فقط با پاسخ خلا آن پر میشود. لااقل من تا الان سفرنامهای از بحرین ندیدم و دوست دارم جواب سوالهایم از بحرین را پیدا کنم. خیلی سوالها را میشود با یک سرچ ساده پاسخ داد، اما زندگی در میان یک قوم و جامعه و کشف پاسخ، لذتی وصف ناشدنی دارد. (اصلا قبول، دارم بهانههای بنیاسرائیلی برای توجیه سفرم میآورم. خب که چه؟!) مثل اینکه کی بحرین از ایران جدا شد و چرا؟ و آیا هنوز هم میشود آثاری از فرهنگ ایرانی را در مردمش پیدا کرد؟ آیا اصلا همین حالا مردمش از جدایی ایران خوشحالند؟
فکر کردم و باز هم فکر کردم که "صدی به نود!" محال است با تفکرات خانوادهام بتوانم رویاهای دستیافتنیام را جامهپوش قبای زیبای عمل کنم. امیر سادات موسوی یا به قول خودش سید امیر موسوی را میشناسید؟ فکر میکنم ۲۰ ساله بود که تنهایی به پاکستان سفر کرد و سفرنامهاش را هم منتشر کرد. ادامه نمیدهم. حرفهای یک دختر تمامی ندارد. تلخ بود برایم اما به فامه گفتم بعید میدانم تا مجردم بتوانم چنین کارهایی کنم. کاش لااقل یک همسفر و همراهِ همدل و پایه قسمتم شود!
آهم را در سینه حبس کردم. آه حسرت یک سفر و یک سفرنامه را مثل آرزوهای دیگر نگه داشتم تا به آسمان نرود. تا باز هم "فکر کنم" که میتوانم بهشان برسم. تا دیگر جملهای مانند "مریم خانم، شما داری توی آرزوهای ما زندگی میکنی." را بر زبان نیاورم. اما امیدوارم مثل خیلیهای دیگر از زمانشان نگذرد و دلم ازشان سرد نشود. مثل آرزوی یک اعتکاف، آرزوی یک اردوی جهادی، آرزوی یک هیئت، آرزوی یک مزار شهدا ..
ان شاء الله با هجرتتون به قم فشار بخشی از این محدودیت ها کم بشه و آرزوهاتون محقق...