دنبال سوژه‌‌ برای پست جدید بودم که با این پست آقای حمیدرضا یاد خاطرات دبیرستان و آن محله‌ی کذایی افتادم؛ اما کافی نبود. خیلی از خاطرات آن سه سال اصلا قابل گفتن نیست. هرجوری و از هر زاویه‌ای بخواهم بیانشان کنم کلی سانسور می‌خورد رویشان! دقیق‌تر شدم و یاد همکلاسی‌های عجیبم افتادم. دقیق‌تر شدم و یادم افتاد که از این دست رفیق‌ها کم نداشتم. آدم‌های سمی‌ای که باعث شدند اعتماد به نفسم را (در دوست‌یابی یا هر کار دیگر) از دست بدهم و حالا هیچ دوستی، هیج دوستی در دنیای واقعی نداشته باشم. شکایتی ندارم. به تنهایی عادت کرده‌ام و فقط گاهی اوقات (که کم هم نیستند) وقتی کسی را با دوستانش می‌بینم، جایی میان قفسه سینه‌ام خالی می‌شود. احساس می‌کنم خالی بودنش را. انگار کنید بادی که به زخم بازِ روی دستتان بخورد. تا پیش از آن زخم، وجود آن قسمت دست را به این وضوح حس نمی‌کردید. تو گویی جای خالی کسی آن میان باشد و می‌خواهم من هم کسی را کنارم برای خودم داشته باشم. بگذریم ..
آدم‌هایی که می‌خواهم ازشان بگویم، ترتیب تاریخی ندارند. از هرجا که یادم آمد شروع می‌کنم و تا جایی که ذهنم یاری کند ادامه می‌دهم.
آن اول‌ها که بخاطر قد کوتاهم و رنگ پوستم مسخره می‌شدم، سحر رفیقم شد. بچه‌ی نِجّاباد (نجف آباد) است! مدت‌ها میانمان فاصله افتاد و بعد از حدود هشت سال باز وصال حاصل شد. حالا سحر نجاباد است و من بندر. قریب به هزار کیلومتر فاصله میانمان است. سحر به هیچ عنوان سمی نیست. فقط دلم برایش تنگ شده و شاید هم این بند، تقدیر کوچکی‌ست از او.
یکی از سمی‌ترین آدم‌های زندگیم را در راهنمایی ملاقات کردم. احتمالا دوستیمان دو سه سالی هم ادامه پیدا کرد. دلم نمی‌خواهد به انگیزه اولیه‌ام از دوستی با او فکر کنم. فاجعه بود! آنطور که می‌گفت یک خواهر داشت و سه برادر. خواهرش در مدرسه خودمان بود. دو سال ازمان کوچک‌تر بود. زمان گذشت و حرف‌هایش عجیب شد و رفتارش عجیب‌تر. من همچنان دوستش بودم اما از جایی به بعد دیدم نمی‌توانم این حجم غیر واقعی بودن را تحمل کنم. آن اواخر یک پنحشنبه‌ای که کلاس تقویتی داشتیم آمد کنارم و از پسری گفت که قرار است دم در مدرسه ملاقاتش کند. ترسیده بودم. یادم نمی‌آمد تا پیش از آن چیزی درباره پسری گفته باشد. (راستش را بگویم همین حالا قلبم گرفت و دلم برای این آدم و برای در آغوش گرفتنش و حتی لحن حرف زدنش تنگ شد!) زمان گذشت و هی حالش بدتر شد. نمی‌دانم چند مدت بعد بود، اما یک روز که آمد مدرسه انگار گیج بود. حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم و منظورش از اینکه می‌گفت "قرص خوردم". نمی‌دانستم چه قرصی را می‌گوید. می‌گفت قرصش آرام‌بخش بوده. دائم می‌خندید و سر کلاس هی بین حرف‌های معلم خوشمزگی می‌کرد باز هم بلند می‌خندید. دیگر همه فهمیده بودند که امروز حالش سر جا نیست. اذان را که گفتند رفتم نمازخانه. آخرهای نماز بود که صدای داد و فریاد شنیدم. سریع نماز را تمام کردم و خودم را رساندم به انباری طبقه بالا. آنجا بود. در را از داخل بسته بود و چاقو را روی رگش گذاشته بود و بلند فریاد می‌کشید "فاطمه، می‌کشمت." هری دلم ریخت. خیلی ترسیدم. اشک توی چشم‌هام جمع شده بود و هر چه من و ناظم و معلم اصرار می‌کردیم در را باز نمی‌کرد. باقی ماجرا محو است و فقط حس آن لحظاتم را می‌بینم که ترس بود. من و دوست مشترک دیگرمان را نگه داشتند و سوال پیچمان کردند تا بدانند چه شده. خودم را به زور تا خانه نگه داشتم. وقتی رسیدم خانه مامان را ندیدم. پیش بی‌بی بود. خودم را از دور توی بغلش انداختم و زدم زیر گریه. بعد مدرسه مادرش زنگ زد و شرح ماجرا را ازم پرسید و آنچه پیش آمده بود و می‌دانستم را گفتم. هرچند بعد‌ها گفت که منظورش از آن فاطمه من نبودم و دوست مشترک دیگرمان را می‌گفت. اما آن رفاقت از هم پاشید. (مامان هم توصیه کرده بود که ازش فاصله بگیرم.) بعدها از خواهرش پرسیدم و بهم گفت آن‌ها اصلا برادری ندارند. تمام آن خاطرات و حرف‌ها دروغ بود. دلم شکست! سال بعد مدرسه‌مان جدا شد و دو سال آخر دبیرستان هم مدرسه‌ای بودیم. وقتی می‌دیدمش تمام آن احساسات قبل باز به سراغم می‌آمدند. دیدم نمی‌توانم ماجرا را ناتمام بگذارم. هنوز پروتده آن دوستی در ذهنم بسته نشده. اخلاق بدی‌ست که دارم. اتفاقات ناتمام هی توی سرم پرسه می‌زنند و اذیتم می‌کنند. رفتم سراغش و ازش خواستم حرف بزنیم و دلیل کارها و رفتارهایش را بگوید. اینکه هنوز به خودش و دوستیمان فکر می‌کنم و خلاها و سوال‌ها آزارم می‌دهند. بغض کرد و حتی اشک‌هاش سرازیر شد. گفت شاید یک روزی بهم بگوید. شاید ..
بروم. بروم باز شماره‌اش را پیدا کنم و ببینمش. نمی‌توانم ساده ازش بگذرم. رفاقت حرمت دارد ..
این پست قرار بود شرح انسان‌های سمی زندگی من باشد، اما فقط توانستم یکی را برایتان بگویم. فکر کردن به آن‌ها سخت است ..