روبروی پاساژ در آن‌سوی خیابان تیر برق بلند خاموشی دیده می‌شود. دور بتنی‌اش هم کاربرد صندلی را دارد و هم پایهٔ تیر برق است. 

یک پیرمرد پشت به دختر روی بتن نشسته و با تلفن صحبت می‌کند که پس از آمدن دختر بلند می‌شود. مردی میانسال در آستانهٔ در مغازهٔ گوشهٔ پیاده‌رو ایستاده و با نگاهی به دختر فندک را زیر سیگارش می‌گیرید. دختر نگاه لزجش را احساس می‌کند و در خودش جمع می‌شود.

دختر سرش پایین می‌اندازد. چادرش را روی پایش مرتب می‌کند و چشم‌هایش را به جلوی کفش چرمش می‌دوزد. انگشتانش را در هم می‌آویزد و بازشان می‌کند. با دو دستش دوباره چادرش را روی سرش تنظیم می‌کند و در صفحه‌ٔ سیاه گوشی، گردی جلوی روسری‌اش را چک می‌کند. باز انگشتانش در هم گره می‌خورند.

زوج جوانی به پایهٔ بتنی نزدیک می‌شوند. زن جلو است و مرد عقب‌تر کالسکهٔ کودک را هل می‌دهد. دختر با پاشنهٔ کفشش روی زمین ضرب می‌گیرد و به صدای قربان صدقه رفتن‌های آن زوج برای فرزندشان گوش می‌دهد. زن صدایش را نازک می‌کند و با لحنی کودکانه با فرزندش حرف می‌زند و مرد روی دسته‌ی کالسکه ضرب می‌گیرد تا توجه کودک را جلب کند. حرکت پای دختر شدت می‌گیرد.

مرد سیگاری مغازهٔ کناری همچنان دختر را زیر نظر دارد و پیرمرد گوشی به دست هم دور شده. دختر لحظه‌ای بند کیف سبزش را در مشتش می‌فشارد و به زن و مرد -که در سمت چپش قرار دارند- نگاه می‌کند. بعد بند کیف را همانطور مچاله شده روی دوشش می‌اندازد و بلند می‌شود. بی آنکه چادرش را بتکاند یا نگاهی به پشت سرش بی‌اندازد با گام‌هایی کوتاه و سنگین مسیرِ را ادامه می‌دهد.