این چند وقت فرصت نکردم چیزی بنویسم. حالا که تمارین انشاء (*) را کامل کردم تصمیم گرفتم اینجا را هم آپدیت کنم.
*بله ما هم انشاء داریم!
به چلۀ زمستان که میرسی، طلوع و غروب خورشید سرختر از همیشه میشود. گویی شروع روزش یادآور حزن هزاربارۀ فراق یار است و پایانش هم تداعی چشمان خونینبارش در لحظۀ دواع. حالش به انار شکسته قلبی میماند که خونش را در آسمان پاشیده باشند.
زمستان فصل جدایی خورشید است. همیشه به اینجای سال که میرسد سوگواری او در غم عزیز از دست رفته اش آغاز میشود. بعضی روزها که غم نحیفش حالش را چندان عوض نمیکنند، میتابد و گرما میپراکند بر پیکر دنیا؛ و بعضی روزها که اندوهش جانکاه شد، تنش سرد میشود از تب.
گاهی حسرت دوری یار چنان درد کشندهای را به جانش تزریق میکند که روحش میخواهد جلای وطن کند و او را با انفجاری از رنج به خود واگذارد. شاید که در جایی ورای تن آتشینش او را بیابد و از هجر غمبار او به وصال شیرینش برسد.
زمانی که دلگیریاش از حد بگذرد و راهی نیابد، پشت ابری سیاه پنهان میشود. پشت آن مینشینید به گریه، به امید آن که کسی نبیندش. منتها ابر هم اشکهایش را تاب نمیآورد و غمهای خورشید را سرریز میکند. به امید این که محبوب خورشید جایی، در گوشهای از دنیا آرمیده باشد و اشکهایش او را بیدار کند. یادش بیآید که روزی، در جایی، کسی عاشقش بود.
شاید قطرات اشک، حامل محبت صادقانۀ خورشید هستند که هر زمان گریه میکند، عاشقان زیر اشکهایش قدم میزنند و عاشقتر میشوند. شاید دلیل علاقۀ عاشقان به باران همین باشد. و شاید هم خاک همان معشوقۀ خورشید باشد. یاری که از معشوقش دور افتاده و بذر محبت خورشید را در رگ و پی تمام فرزندانش دوانده. بعید نیست که دلیل نیاز گیاهان به باران و نشاطشان با آن، همین باشد. و شاید گل آفتابگردان بازماندهای از محبت معشوقۀ خورشید است که تمثال گل پیدا کرده؛ گلی که از تمام دنیا، تنها نگاهش عشق دیرینش را میبیند.
در هشت سالگی برای اولین بار سرم شکست. کودک سر به هوایی بودم که حرف هیچکس را جز آقاجانش قبول نداشت. آنوقتها خیلی از رضا بدم میآمد. رضا همیشه قلدری میکرد و من را توی بازیها راه نمیداد. آقاجان همیشه میگفت: «این دو پسرعمو آبشان توی یک جوی نمیرود.»
عید سالی که من نه ساله میشدم و و رضا دوازده ساله، آقاجان به هردومان پنجتومان عیدی داد. رضا که عیدیش را گرفت پیله کرد کم است و بیشتر میخواهد. آقاجان خواست کاری کند که نه سیخ بسوزد نه کباب. دور از چشم باقی نوهها به من و رضا دو تومان اضافهتر داد. من که از خوشحالی بال درآورده بودم پولها را توی مشتم گرفتم تا قایمکی از مامان نرگس بروم به قول خودش آت و آشغال بخرم.
هنوز پولها توی مشتم بود که رضا سررسید. گفت: «ببینم چقدر عیدی گرفتی؟» گفتم: «همانقدری که تو گرفتی.» او که دید دستش را خواندهام، به زور مشتم را باز کرد و عیدیهایم را قاپید و زد به چاک. دنبالش به حیاط دویدم اما پایم پشت سنگی گرفت و سکندری خوردم. آنجا بود که برای اولین بار سرم شکست. خون را که دیدم بند دلم پاره شد. فکر کردم قرار است بمیرم. آبجی زینب که بالا سرم رسید نگاه تندی به رضای زهره ترک شده انداخت و بلند گفت: «تا پول داری رفیقتم قربان بند کیفتم. آره؟» مامان نرگس آمد به دادم رسید. اگر کمی دیرتر آمده بود مطمئنا از خونریزی که نه، از ترس قالب تهی میکردم! از همان دور و پشت پردۀ خون دیدم که رضا ایستاده و من را نگاه میکند. عمو صالح رفت و گوش رضا را پیچاند. صدای آخ گفتن رضا حتی از گریۀ من هم بلندتر بود. آقاجان از بالا سر من رفت طرف عمو صالح و دست روی دست او گذاشت تا گوش رضا را ول کند. بعد هم روبروی رضا نشست و دست روی دوشش گذاشت. شنیدم که گفت: «دندان طمع کندنی است پسرم. دندان طمع را بکن بینداز دور.»
خاطره جالب و تا حدی هم ترسناک بود! دیدن خون ترسناکه گاهی...
*یعنی یه چیزی شبیه به همون انشایی که تو مدرسه داشتیم؟ یا کلا فرق میکنه؟