در سایه ایستاده بودم به انتظار اتوبوسی که هیچوقت نمیآمد. صدایی از سمت راستم بلند شد. آرام سر چرخاندم و یواشکی صاحب املاکی بغل خانۀمان را نگاه کردم که از مغازهاش خارج شده بود. چندان پیر نبود. شاید میگفتی پنجاه سال دارد، اما خوب مانده! همیشه کت و شلوار میپوشد و حالا حتما کتش را پشت صندلیش آویزان کرده که آن را نپوشیده.
حواسم را به انتهای خیابان دادم تا اگر اتوبوس رسید ببینمش. باز صدای صاحب املاکی خط قرمزی کشید روی تمرکزم. ناخودآگاه گوش تیز کردم به مکالمهاش. با صمیمیت به کسی که آنسوی خط بود گفت: «سلام حاجی! حاجی کجایی؟ کَس نمیبیندت!» آرام گردنم را به سمت راست چرخاندم. در همین حین سیگاری روشن کرده بود. کامی از سیگار گرفت و گویا آنسوی مکالمه نشناخته باشدش گفت: «شایگانم حاجی.» و حین گفتن "شایگان" دود سیگار هرولهکنان از دهانش خارج شد و اوج گرفت.
لحظهای ماتم برد! دور و بر را نگاه کردم تا ببینم دوربینی عکاسی چیزی این لحظه را ثبت میکرده یا نه! وگرنه یک آدم چطور میتواند انقدر سینمایی باشد؟ از تیپ و فامیلی و صحبت با "حاجی" بگیر تا دود سیگاری که دقیقا به موقع خارج میشود!
در وبلاگهای دیگر دیده بودم که میخواستند تعداد خوانندههای ثابتشان را بدانند و حاضر غایبشان میکردند!
حالا شما هم اگر خوانندۀ وبلاگ من هستید و مدتیست اینجا را میشناسید، با هر لفظی که دوست دارید زیر این پست اعلام کنید.
میخواستین شما شکار لحظه ها کنید با گوشی :)