از مدرسه که برگشتم مستقیم رفتم بخوابم. مامان بیدارم کرد گفت ناهار بخور بعد بخواب. بعد از یه استراحت یکی دو ساعتی پاشدم و آماده شدم برای مراسم ولیمه شوهر خاله.
از ظهر رفتیم اونجا و ساعت ده و خورده ای برگشتیم. هیچ درسی نخوندم و فرصت هم نداشتم که چیزی بخونم. الانم توی خسته ترین و له ترین و سردرد ترین حالت ممکنم. نه که بگم خیلیی کمک کردم اما خب باید به خاله و دختر خاله ها کمک میکردم.
مامان آقای فاضل رو هم دیدم (همونی که اسمش یادم نبود و میگفتم آقاهه!) میگفت که با پسرش صحبت کرده و اونم گفته بود باید باهاش صحبت کنم (با من صحبت کنه) بگم فکراش رو بکنه و پشیمون نشه و .. من خودم تاحالا آقای فاضل رو ندیدما. همه ی صحبت ها بین ما با واسطه انجام میشه! امشب این موضوع رسما علنی شد. خاله میگفت "فاطمه امتحان خودشو پس داده!" دختر خاله میگفت "اگر میخواست پشیمون بشه تاحالا پشیمون شده بود. چند سال گذشته.." مامان آقای فاضل گفت پسرش پنجشنبه ها (توی قم) بیکاره و بهش میگه بره پرس و جو کنه.
+جوری با سحر حرف میزدم که همه فکر میکردن یه مذکر پشت خطه! از همین تریبون میگم خیلی دوستت دارم!(کلی استیکر قلب و بوس آبدار!)
+دخترِ دخترخاله ۱۱ روزشه:) خجالت میکشیدم بغلش کنم! خیلییی کوچولو و ناز بووود ^^
من متوجه نشدم جناب فاضل می خواد بیاد خواستگاریت؟! :| , بغل کردن بچه کوچولو موچولو خجالت داره؟! ایم بیشتر ترس داره دختر!! ^_- .