قرار بود امروز هم مثل بقیه روزها، عملیاتِ خطیرِ "امتحان کنسل کنی" داشته باشیم!
زنگ اول با خانم لطفی، دبیر دینی و فلسفه مان، کلاس داشتیم. بچه ها هرکدام سعی کردند با ترفند خودشان نقشی در این عملیات مهم و حساس داشته باشند اما نصرتی نیافتند!
منکه با قد کمی کوتاهم نیمکت سوم نشسته بودم، کمی سرم را کج کردم تا بتوانم صورت مهربان خانم لطفی را ببینم.
همچنان که فکر می‌کردم چه باید بگویم، با دستی زیر چانه، تصمیم گرفتم فالبداهه جمله ای بپرانم.
_خانوم، فکر نمی‌کنید که درسمون یـکم عقبه؟!
خانم لطفی با آن چهره ی دردمند و صدای گرفته، و لبخندی که در تک به تک اعضای صورتش موج مکزیکی می‌زد جواب داد:"وقتی دهقانی اینطور متفکر میگه، من دیگه چی بگم؟!"
[خنده ی حضار!]


+حقیقتا اونقدر خانم لطفی رو دوست دارم که سرفه هاش قلبم رو به درد میاورد، و اون سری که میون دست هاش گرفته بود، و کلاسی که زودتر از همیشه تمومش کرد...

+نفوذ و اعتبار رو حال میکنید؟ در طرفه العینی امتحان لغو میکنم! [استیکر عینک دودی!]