اینجا زیر آسمانِ بارانیِ جنوبِ ایران، من یک دانش آموز سال دوازدهم در رشته ی انسانی، درس نخوان ترین ماه های عمرم را میگذرانم:|
نمی‌دانم این همه بی حسی از کجا نشات می‌گیرد. بیخیال ترین شده ام و محض رضای خدا و صرفا برای اینکه عذاب وجدان نگیرم و خودم را راضی کنم به اینکه "من که خواندم!"، چند جمله ای از معنی درس عربی را خواندم و کتاب فلسفه را باز کردم و نگاه کردم این درسی که قرار است امتحان گرفته شود همانی است که من فکر می‌کنم؟! همین! این نهایت درس خواندن من برای فرداست.
امروز را هم با همین شیوه ی درس خواندن و سلام و صلواتی گذراندم!
دقیقا اطلاعی ندارم که چه بلایی بر سرم نازل شده اما هر چه که هست احساس می‌کنم بعد از یازده سال، دیگر توان و رمقی نمانده. انگار در طی این سال ها شیره ی وجودم کشیده شده و قوتی در این جان نیست.
هر چه که هست باید این چند ماه را بگذرانم و اجازه ندهم تلاش ها و سختی های سال ها نابود شود..

 

+تغییر فاز دادم روی این شیوه ی نوشتار!