[بی نِشان]

مستراح قوت

[این یادداشت طنز است!]


خلاقیت یعنی چه؟ اصلا چطور می‌شود خلاق بود؟ بیایید بازش کنیم. «خلا قیت». "خلأ!" خلأ را که همه می‌شناسیم. البته بستگی دارد خلأ را پیش کی بگویی؛ بالاشهری و باکلاس‌هایش، یا میان‌شهری‌ها و همان جایی که بچه‌هایش هیچ‌وقت باخت نمی‌دهند. کجا؟ آفرین؛ پایین! بگذار ببینیم خلأ چه بود؟ از پایین اگر شروع کنی می‌خندد بهت. می‌گوید "فشار رویت زیاد شده؟ بیا برو همان پارک دو خیابان بالاتر. خلأ دارد از شکنجه‌گاه های ساواک دردناک‌تر، اما کارت را راه می‌اندازد. شرمنده اگر نمی‌گویم بفرمایید خلأ ما. مادر کمی وسواس دارد روی غریبه‌ها. آنطور چپ چپکی نگاه نکن. مگر پایین‌شهری نمی‌تواند تمیز باشد؟ حالا کمی آنورتر از تمیز. توفیری نمی‌کند. شما بچه‌ننر‌های بالاشهری بفرمایید همان توالتتان را بروید." کمی زاویه را کج کنی و راه را مستقیم ادامه بدهی دیگر نیازی به راهنمایی ندارد. تفاوت بالاشهر را عمیقا حس می‌کنی. آنجا اگر بگویی خلأ، برایتان عدم را ترسیم می‌کنند. درست گفتم؟ "فضایی مملو از خالی". این چیزی است که من از خلأ می‌دانم. بالاشهری هم نیستم. اگر بیایی ازم خلأ از بپرسی هر دو احتمال به ذهنم می‌رسد. حتی ممکن است قبل از گفتن پاسخ خنده‌ام بگیرد از آن خلأیی که مستراح است! اما می‌گویند خلا یعنی "فضایی با فشار گازی کمتر از اتمسفر". این را من نمی‌گویم. این را اگر بپرسی بالاشهری‌ها می‌گویند. البته آن تحصیل کرده‌هایشان. مغز خیلی‌هایشان دروازه را خالی کرده و در موقعیت چشم و بینی و گوش سکنی گزیده. در چشم برای دیدن زیبایی‌های اغواگر مادیات، در بینی برای رسیدن بوی پول و طلا و ماشین نو و خانه بزرگتر و شکار جدید (این پسر/آن دختر) به شامهٔ تیز وامانده‌شان و در گوش برای شنیدن تعریف و تمجید و پاچه‌خواری تا عقده‌هایشان را با آن‌ها بگشایند. چرا؟ چون پول دارند‌؛ پولی که مایهٔ -هرچند فرعی- حیات است. فکر کن؛ مایه‌دار ها مایهٔ حیات دارند. اصلا به همین مناسبت این‌چنین نام‌گذاری شده‌اند. ما چه داریم؟ احسنت؛ توکل به خدا! به علاوهٔ همان صفا و صمیمیت خانه و سادگی دل که هیچ‌کدامشان ندارند! برگردیم سر مطلبمان. اگر ازشان بپرسی یا نمی‌دانند یا تازه به دوران رسیده‌هایشان باز هم از تصور خلأیی که مستراح است می‌خندند. اگر خدا آن معدود تحصیل‌کرده‌هایشان را سر راهت بگذارد کارت راه می‌افتد وگرنه فقط اکسیژنشان را حرام می‌کنی و خدا را چه دیدی؟ شاید الکی الکی پول اکسیژن بالاشهر را هم پیاده شدی! این‌ها فقط از پول باد کرده‌اند، وگرنه خیلی‌هایشان بارشان نیست. چی بارشان نیست؟ همانی که آدم‌های توی کلهٔ‌مان یک صدا با هم فریاد می‌زنند و من اسائهٔ ادب نمی‌کنم و در این یادداشت نمی‌آورم. سر خلأ بودیم. البته سر بحثش هستیم، نه سر خودش. فکر می‌کنم خلأ را به اندازهٔ کافی شکافتم. برویم سر "قیت". قیت را به گوگل می‌سپارم نه به تفاوت فرهنگی جهت‌های مختلف شهر. به اظهار لغت‌نامهٔ دهخدا قیت همان "قوت" است. همانی که می‌ریزی توی آن خندق بلا که بسیاری از جنگ‌های بشر بر سر آن بود و انسان‌های خوش‌خیال و بیخیال و پولدار هم حرفشان از سر آن می‌آید. 

تا اینجا اجزای خلاقیت را معنا کردیم. حالا سوالم چه بود؟ "خلاقیت چیست؟" اینجا می‌توان با توجه به بحث، دو برداشت کلی داشت. یکی "مستراح قوت" که فکر می‌کنم عنوان با مسمایی‌ست. خلاقیت یعنی جایی که تو تمام قوّت و نیرو و قوام بدن و ذهنت را خالی می‌کنی؛ به تمام معنا و با نهایت فشار و توان. اصلا فکر می‌کنید چرا وقتی می‌رویم مستراح -یا به عبارتی همان خلأ- انقدر ذهنمان فعال و خلاق می‌شود و از اشکال بلاشکل کاشی و سرامیک، اشباح صورت‌ و پیکر پیدا می‌کنیم و یادمان می‌آید دو هفتهٔ پیش خودکارمان را کجا گذاشتیم که دیگر پیدایش نکردیم و اگر روش برنامه ریزی را از دو چهار یک به سه یک پنج تغییر بدهیم چقدر بازدهی بالاتری دارد و یک سال و هفت ماه پیش که در خیابان دعوایمان شد کاش جای اینکه گفتیم "خاک بر سر نفهمت"، با لبخندی حرص درآر می‌گفتیم "اثبات شیء نفی ما عدا نمی‌کند". آخ اگر می‌گفتیم تا فلان جایش می‌سوخت که نمی‌تواند در شخصیت و کیاست به پای آدمی چون ما برسد. آخ اگر می‌گفتیم.. . 

از این به بعد هر زمان یاد خلاقیت افتادید و یا سوالی پیرامون ماهیت و چگونگی دستیابی به آن به فکرتان راه یافت، ذهنتان متبادر شود به "مستراح قوت" و آن‌وقت تمام زورتان را به کار بگیرید. این پیوند باید به طوری مستحکم باشد که خلاقیت برایتان دالّ باشد و "مستراح قوت" مدلول. در اینجاست که جواب سوال دوم هم در ذیل توضیحات برداشت اول روشن می‌شود. چگونه می‌توان به خلاقیت دست یافت؟ با به کار بستن تمام توان و قوّت در جهت نیل به هدف که بهره‌مندی هرچه بیش‌تر از خلاقیت است.

برداشت دوم دو تفسیر دارد. "عدم قوت" و "فضای خالی از هوایی که به نوعی به قوت مرتبط است.". اصلا در فضای خالی از هوا چطور می‌توان قوت تهیه کرد یا قوت داشت؟ این معنا را رد می‌کنم. "عدم قوت" هم که خودش بی امان فریاد می‌زند بیا و مرا تکذیب کن. برداشت اول به هرصورت ارجح است بر برداشت دوم و اگر شما دریافتی معنادار از برداشت دوم داشتید، زیر همین فرسته برایم بنویسید تا از گمراهی درتان بی‌آورم.

۱۱ آبان ۰۰ ، ۰۲:۱۴ ۱۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱
أم هادی

خارجی - پیاده‌رو - شب

روبروی پاساژ در آن‌سوی خیابان تیر برق بلند خاموشی دیده می‌شود. دور بتنی‌اش هم کاربرد صندلی را دارد و هم پایهٔ تیر برق است. 

یک پیرمرد پشت به دختر روی بتن نشسته و با تلفن صحبت می‌کند که پس از آمدن دختر بلند می‌شود. مردی میانسال در آستانهٔ در مغازهٔ گوشهٔ پیاده‌رو ایستاده و با نگاهی به دختر فندک را زیر سیگارش می‌گیرید. دختر نگاه لزجش را احساس می‌کند و در خودش جمع می‌شود.

دختر سرش پایین می‌اندازد. چادرش را روی پایش مرتب می‌کند و چشم‌هایش را به جلوی کفش چرمش می‌دوزد. انگشتانش را در هم می‌آویزد و بازشان می‌کند. با دو دستش دوباره چادرش را روی سرش تنظیم می‌کند و در صفحه‌ٔ سیاه گوشی، گردی جلوی روسری‌اش را چک می‌کند. باز انگشتانش در هم گره می‌خورند.

زوج جوانی به پایهٔ بتنی نزدیک می‌شوند. زن جلو است و مرد عقب‌تر کالسکهٔ کودک را هل می‌دهد. دختر با پاشنهٔ کفشش روی زمین ضرب می‌گیرد و به صدای قربان صدقه رفتن‌های آن زوج برای فرزندشان گوش می‌دهد. زن صدایش را نازک می‌کند و با لحنی کودکانه با فرزندش حرف می‌زند و مرد روی دسته‌ی کالسکه ضرب می‌گیرد تا توجه کودک را جلب کند. حرکت پای دختر شدت می‌گیرد.

مرد سیگاری مغازهٔ کناری همچنان دختر را زیر نظر دارد و پیرمرد گوشی به دست هم دور شده. دختر لحظه‌ای بند کیف سبزش را در مشتش می‌فشارد و به زن و مرد -که در سمت چپش قرار دارند- نگاه می‌کند. بعد بند کیف را همانطور مچاله شده روی دوشش می‌اندازد و بلند می‌شود. بی آنکه چادرش را بتکاند یا نگاهی به پشت سرش بی‌اندازد با گام‌هایی کوتاه و سنگین مسیرِ را ادامه می‌دهد.

۱۰ آبان ۰۰ ، ۰۱:۵۰ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
أم هادی

فحش‌های مودبانه به پیوست است

ناراحتم؛ گرفته و عصبی. مخلوطی از تمام احساسات بدی که می‌توانم داشته باشم. آن‌قدر بی‌حوصله که یک ساعت است بدون عینک به صفحه چند اینچی گوشی زل زد‌ه‌ام و آن‌قدر رنجیده که قطرات اشک، پی در پی از گوشه چشمم پایین می‌چکند. به دلایل نامعلومی غم دنیا روی تنم آوار شده‌ و کافیست چیزی ببینم تا عصبانیتم مضاف شود. مثل پیج آقای پرستاری که دیدمش و مرا یاد دو عمل اخیرم انداخت. (یکیشان عملی بود که همین تابستان اتفاق افتاد‌‌. یکی از همان اتفاقات تلخی که در رشد روحی‌ام تاثیر گذار بود.) خاطرات شرایط غیر قابل تحمل بیمارستان و بخش زن و مردی که عملا تفکیکی نداشتند و پرستار مرد برای خانم‌ها و محرم نامحرمی که هیچ جایگاهی نداشت، به یادم آمدند. چیزی بدتر از آن‌ها لباس افتضاح عمل و بستری بود. (شرمم می‌آید اسم لباس رویش بگذارم.) از کی اصلی به این وضوح در دین، در جمهوری اسلامی ان‌قدر کمرنگ شده؟ کاش لااقل کم‌تر روی "جمهوری اسلامی" مانور بدهند تا قلبمان فشرده نشود از قوانین غیر اسلامیِ این جماعتِ ظاهرا منتظر ظهور!* پست‌هایی دیگر دیده بودم از درد و دل‌های خانم‌هایی که در اتاق زایمان هم با حضور آقایان آرامش روان نداشتند. (دانشجو بودند یا چه؟) لحظات قبل عمل به قدری استرس دارد که نخواهم با اضطراب و عذاب وجدان نامحرمانی که هر لحظه می‌بینندم مضاعف شود. آن هم در حالی که لباس عمل چیزی جز یک کلاه و لباس نازکی با یقه باز و دمپایی نیست، و مسیر پر از نامحرمی که تنها و پیاده باید بروی تا به  اتاق عمل‌ برسی. اگر می‌‌توانستم، از همان راهی که آمده بودم بر می‌گشتم. برای عمل دوم، بی‌خبر از شرایط بیمارستان پزشک خانم را انتخاب کردم تا راحت باشم! صد رحمت به بیمارستان دوم. بیمارستان اول که برای عمل صرفا تکه پلاستیکی دادند که از پشت با چند بند چند گره می‌خورد و صد برابر افتضاح‌تر از لباس عمل دوم بود. در عمل اول وقتی توی ریکاوری کمی هوشیار شدم و دیدم خانم تخت بغل بی حجاب است و از کلاهش می‌پرسد، تازه یادم افتاد کجا هستم و حجاب اصلا کیلو چند؟ با حالی که تمام تمام درد عالم را روی روی بند بند تنم حس می‌کردم و حتی قادر به حرکت دادن انگشتان پا و دستم نبودم، به زوری مسئول ریکاوری که آقای بی حوصله‌ای بود را صدا زدم و کلاه را روی سرم کشید. این خاطره برایم به قدری تلخ و آزاردهنده بود که بلافاصله بعد هوشیاری در عمل دوم، دنبال حجابم (همان کلاه به دردنخور) بودم. ماجرا گسترده‌تر از این دو تجربهٔ تلخ است و دل هم‌چو منی هم از این وقایع درمند.
گاهی از خودم می‌پرسم مگر چه می‌شود یک بیمارستان مجزا برای خانم‌ها باشد؟ یا اصلا یک بخش مجزا در یک بیمارستان را برای خانم‌ها بگذارند؟ چرا حتی در زایشگاه هم باید مرد وجود داشته باشد؟
هیچ‌وقت جوابشان را پیدا نکردم.

*خودمونیم. آقا در این شرایط ظهور کنن که چی بشه؟ یه نگاه به خودمون انداختیم؟ از انتظار فقط لفظش رو داریم و از اضطرار فقط ظاهرش.

*پست بعد رو در طی سه روز آینده، درباره پارادایم شیفت می‌نویسم. اینجا گفتم تا خجالت بکشم و زیر حرفم نزنم.

۱۶ مهر ۰۰ ، ۲۰:۵۱ ۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
أم هادی
دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۰۵ ب.ظ أم هادی
جهانی شدم!

جهانی شدم!

همیشه وقتی مالکیت معنوی را نگاه می‌کردم تنها چیزی که می‌دیدم کپی متن پست شرقی غمگین چشمهات بود. این ماجرا بارها تکرار شد و آخر الامر به این نتیجه رسیدم که لابد مالکیت معنوی وبلاگ من خراب شده. هرکسی از هر پستی که کپی می‌کند، متن پست مذکور را نشان می‌دهد. مگر می‌شود این‌همه کپی از یک پست؟ امروز بعد از مدت‌ها به مالکیت معنوی سر زدم و گِس وات؟ باز همان ماجرای تکراری! به ذهنم رسید که بروم و بازدید پست را چک کنم، که نتیجه را در عکس می‌بینید. متن پست (و یا همین عبارت "شرقی غمگین چشمهات") را که در گوگل سرچ کنید دومین وبلاگ، وبلاگ من است. اولین نتیجه، باکس بیان یک وبلاگ دیگر است که فایل صوتی شرقی غمگین چشمهات را دو سال پیش از پست من، پست کرده است.
دومین پستی هم که در تصویر می‌بینید، خودم هم نمی‌دانم چرا و چطور انقدر پر بازدید شده!

 
پی نوشت: زمان چشم بر هم زدنی می‌گذرد و ما را جا می‌گذارد. پست‌ها برای سال ۹۸ هستند‌. آن موقع ۱۷ ساله بودم و حالا ۱۹ ساله هستم. در این مدت و خصوصا در ۵ ماه اخیر وقایع وحشتناکی را از سر گذراندم که مطمئنا در رشد روحی من بی تاثیر نبودند. شاید ازشان نوشتم ..
۲۹ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۰۵ ۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
أم هادی

او که بود و چه کرد

دنبال سوژه‌‌ برای پست جدید بودم که با این پست آقای حمیدرضا یاد خاطرات دبیرستان و آن محله‌ی کذایی افتادم؛ اما کافی نبود. خیلی از خاطرات آن سه سال اصلا قابل گفتن نیست. هرجوری و از هر زاویه‌ای بخواهم بیانشان کنم کلی سانسور می‌خورد رویشان! دقیق‌تر شدم و یاد همکلاسی‌های عجیبم افتادم. دقیق‌تر شدم و یادم افتاد که از این دست رفیق‌ها کم نداشتم. آدم‌های سمی‌ای که باعث شدند اعتماد به نفسم را (در دوست‌یابی یا هر کار دیگر) از دست بدهم و حالا هیچ دوستی، هیج دوستی در دنیای واقعی نداشته باشم. شکایتی ندارم. به تنهایی عادت کرده‌ام و فقط گاهی اوقات (که کم هم نیستند) وقتی کسی را با دوستانش می‌بینم، جایی میان قفسه سینه‌ام خالی می‌شود. احساس می‌کنم خالی بودنش را. انگار کنید بادی که به زخم بازِ روی دستتان بخورد. تا پیش از آن زخم، وجود آن قسمت دست را به این وضوح حس نمی‌کردید. تو گویی جای خالی کسی آن میان باشد و می‌خواهم من هم کسی را کنارم برای خودم داشته باشم. بگذریم ..
آدم‌هایی که می‌خواهم ازشان بگویم، ترتیب تاریخی ندارند. از هرجا که یادم آمد شروع می‌کنم و تا جایی که ذهنم یاری کند ادامه می‌دهم.
آن اول‌ها که بخاطر قد کوتاهم و رنگ پوستم مسخره می‌شدم، سحر رفیقم شد. بچه‌ی نِجّاباد (نجف آباد) است! مدت‌ها میانمان فاصله افتاد و بعد از حدود هشت سال باز وصال حاصل شد. حالا سحر نجاباد است و من بندر. قریب به هزار کیلومتر فاصله میانمان است. سحر به هیچ عنوان سمی نیست. فقط دلم برایش تنگ شده و شاید هم این بند، تقدیر کوچکی‌ست از او.
یکی از سمی‌ترین آدم‌های زندگیم را در راهنمایی ملاقات کردم. احتمالا دوستیمان دو سه سالی هم ادامه پیدا کرد. دلم نمی‌خواهد به انگیزه اولیه‌ام از دوستی با او فکر کنم. فاجعه بود! آنطور که می‌گفت یک خواهر داشت و سه برادر. خواهرش در مدرسه خودمان بود. دو سال ازمان کوچک‌تر بود. زمان گذشت و حرف‌هایش عجیب شد و رفتارش عجیب‌تر. من همچنان دوستش بودم اما از جایی به بعد دیدم نمی‌توانم این حجم غیر واقعی بودن را تحمل کنم. آن اواخر یک پنحشنبه‌ای که کلاس تقویتی داشتیم آمد کنارم و از پسری گفت که قرار است دم در مدرسه ملاقاتش کند. ترسیده بودم. یادم نمی‌آمد تا پیش از آن چیزی درباره پسری گفته باشد. (راستش را بگویم همین حالا قلبم گرفت و دلم برای این آدم و برای در آغوش گرفتنش و حتی لحن حرف زدنش تنگ شد!) زمان گذشت و هی حالش بدتر شد. نمی‌دانم چند مدت بعد بود، اما یک روز که آمد مدرسه انگار گیج بود. حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم و منظورش از اینکه می‌گفت "قرص خوردم". نمی‌دانستم چه قرصی را می‌گوید. می‌گفت قرصش آرام‌بخش بوده. دائم می‌خندید و سر کلاس هی بین حرف‌های معلم خوشمزگی می‌کرد باز هم بلند می‌خندید. دیگر همه فهمیده بودند که امروز حالش سر جا نیست. اذان را که گفتند رفتم نمازخانه. آخرهای نماز بود که صدای داد و فریاد شنیدم. سریع نماز را تمام کردم و خودم را رساندم به انباری طبقه بالا. آنجا بود. در را از داخل بسته بود و چاقو را روی رگش گذاشته بود و بلند فریاد می‌کشید "فاطمه، می‌کشمت." هری دلم ریخت. خیلی ترسیدم. اشک توی چشم‌هام جمع شده بود و هر چه من و ناظم و معلم اصرار می‌کردیم در را باز نمی‌کرد. باقی ماجرا محو است و فقط حس آن لحظاتم را می‌بینم که ترس بود. من و دوست مشترک دیگرمان را نگه داشتند و سوال پیچمان کردند تا بدانند چه شده. خودم را به زور تا خانه نگه داشتم. وقتی رسیدم خانه مامان را ندیدم. پیش بی‌بی بود. خودم را از دور توی بغلش انداختم و زدم زیر گریه. بعد مدرسه مادرش زنگ زد و شرح ماجرا را ازم پرسید و آنچه پیش آمده بود و می‌دانستم را گفتم. هرچند بعد‌ها گفت که منظورش از آن فاطمه من نبودم و دوست مشترک دیگرمان را می‌گفت. اما آن رفاقت از هم پاشید. (مامان هم توصیه کرده بود که ازش فاصله بگیرم.) بعدها از خواهرش پرسیدم و بهم گفت آن‌ها اصلا برادری ندارند. تمام آن خاطرات و حرف‌ها دروغ بود. دلم شکست! سال بعد مدرسه‌مان جدا شد و دو سال آخر دبیرستان هم مدرسه‌ای بودیم. وقتی می‌دیدمش تمام آن احساسات قبل باز به سراغم می‌آمدند. دیدم نمی‌توانم ماجرا را ناتمام بگذارم. هنوز پروتده آن دوستی در ذهنم بسته نشده. اخلاق بدی‌ست که دارم. اتفاقات ناتمام هی توی سرم پرسه می‌زنند و اذیتم می‌کنند. رفتم سراغش و ازش خواستم حرف بزنیم و دلیل کارها و رفتارهایش را بگوید. اینکه هنوز به خودش و دوستیمان فکر می‌کنم و خلاها و سوال‌ها آزارم می‌دهند. بغض کرد و حتی اشک‌هاش سرازیر شد. گفت شاید یک روزی بهم بگوید. شاید ..
بروم. بروم باز شماره‌اش را پیدا کنم و ببینمش. نمی‌توانم ساده ازش بگذرم. رفاقت حرمت دارد ..
این پست قرار بود شرح انسان‌های سمی زندگی من باشد، اما فقط توانستم یکی را برایتان بگویم. فکر کردن به آن‌ها سخت است ..

۲۸ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۵۴ ۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
أم هادی

هشدار که آرامش ما را نخراشی!

اگر مقدمه اول و دوم را نخواندید، آن قدر مهم نیست. اصل ماجرا پس از آن است.


گاهی اوقات، اوقاتی که مثل حالاست و بیکارم یا به کاری مشغولم که ازش خوشم نمی‌آید، گیاه فکر سرزده سر می‌رسد و پیچک‌وار، از گوشه‌ای جوانه می‌‌زند و نرم نرمک تمام بافت‌های مغزم تسخیر می‌کند. آرامشم مغلوب سم پنهانش می‌شود. سم مهلکی که دزدکی از ریشه به ساقه و برگ‌هاش نفود می‌کند و میزبان را از پا در می‌آورد. گیاه فکر بی رحم‌ترین و لاقیدترین ترین موجود دنیاست، اگر بتوان موجود خواندش ..
ثمرهٔ گیاه فکر سم مهلکش است. اصلا اسمش را هم از ماحصل سمّش گرفته‌اند؛ "فکر"! سم که به بافت‌های مغز رسید، آرام می‌خزد و خودش را به زور و دردناک در بافت جا می‌دهد. زمانی نمی‌گذرد و حتی زمان، کمتر از چیزی که باید احساس می‌شود. گیاه فکر خاصیت جابجایی زمان دارد. هم می‌تواند تو را به زمانی دیگر منتقل کند، و هم می‌تواند همین زمانی که در آن هستی را کند و تند کُنَد‌؛ اصلا متوقفش کند.
سم کشنده که به مقصد رسید، آن وقت تازه شروع ماجراست. فکر، بی‌طاقت و وحشیانه روی سینه‌ات چنبره می‌زند و گلویت را می‌فشارد؛ تو گویی بختکی .. نفست تنگ می‌شود.
گفتم که! این تازه شروع مرگ تدربجی است. فکر می‌کنم. به اینکه من چه تفاوتی با بقیه دارم؟ پوست سبزه‌ام چه کم از آن سفیدِ بور دارد؟ قد کوتاهم چه تاثیر منفی‌ای در شخصیت و اخلاقم می‌گذارد که آن قد بلند، از آن مبراست؟ لطفا به دماغم دیگر خرده نگیرید. بای دیفالت ایران است! می‌شود کمی "من" را ببینید؟ من را با همین سبزه بودنم و کوتاه قد بودنم. آن وقت بالا و پایین کنید که قدش مخل تحصیلش است. نمی‌شود که دستش به بالای تخته سیاه نرسد. رنگ پوستش در صداقتش تاثیر منفی دارد. دستپخت فقط دستپخت بالای ۱۶۵! هر چه باشد از آن بالا خیلی خوب محتویات قابلمه را رصد می‌کند. شما نمی‌دانید؛ قد و پوست در ایمان تاثیر مستقیم دارند. پوشش سیاه کراهت دارد. خب ما نمی‌خواهیم با کسی که پوستش اصل کراهت است زندگی کنیم. ضمنا هر چه قد بلندتر، به عرش خدا نزدیک‌تر.
جمع کنید بساطتان را. قصدتان ازدواج است یا آمده‌اید خرید عروسک؟ لطفا عزت نفسمان را با پالت رنگ و متر و ترازویی که دستتان گرفته‌اید نخراشید. سفارش دهید کارخانه یکی برایتان بسازد. بعید می‌دانم حوری بهشتی‌ای که پِیَش هستید را روی خاک خوارِ زمین پیدا کنید.
در آخر توصیه‌ام این است که چندان حوالی بلاگرها و مدل‌ها و حجاب استایل‌های اسلامی (!) نگردید. ما معمولی‌ها همین بیرون، در کنار شما زندگی می‌کنیم.

۲۶ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۱۲ ۵ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۱
أم هادی

حاشیه‌ای ناشیانه بر دعای سحر

همیشه برایم سوال که چطور باید دعا کنم؟ درخواستم را چطور مطرح کنم تا از دل برآید و بر خاک در بارگاه کبریائی‌اش بنشیند؟ پاسخ صریحی نیافتم فلذا شیوهٔ تقلید (روش رایج ما معمولی‌های رو به پایین که خیلی هم جواب است.) در پیش گرفتم و گوشهٔ چشمی هم به کفش بزرگان دوختم که ببینم چقدر بر پایم زار می‌زنند!
دعای سحر دعایی‌ست که امام رضا (ع) از امام باقر (ع) نقل کرده‌اند. این را امشبی فهمیدم که میان اعمال ماه مبارک پرسه می‌زدم و دست خالی بیرون نیامدم؛ لااقل به قدر چند پاراگراف پست اینستاگرام! لااقل به قدر اینکه بگویم "امام باقر، دمتان گرم! عجب آداب دلبری می‌دانید!"
دستور العمل این دعا چیست؟ به عنوان مثال اماممان در جایی خدا را به حق بالاترین مرتبهٔ جمالش قسم داده، اما گویا یکدفعه نعوذبالله بر زبان رانده که شما تمام مراتب جمالتان در عالی ترین حالت قرار دارد؛ ناقصی و کمی ندارید شما. پس حالا که اینطور است، اصلا شما را به تمام مراتب جمالتان که همه‌شان عالی و بی نقص است، قسم می‌دهم.
کارخانهٔ قند در دلم آب شد و فکر کردم که چقدر این تکریم آگاهانه رقیق و دلچسب است! اینکه از قبل سناریو بچینی تا خدا را به وسیع‌ترین مرتبهٔ رحمتش، روشن‌ترین نورش، کامل‌ترین کلماتش، نافذترین مشیّتش و تمام ترین‌های دنیا قسم بدهی، اما آن آخر آخر انگار پشیمان بشوی که "خدایا، تو از همه‌شان ترین‌تری!". 
شما را نمی‌دانم، اما من اشک شوق شدم از فهم ناقصم از این سیاق دلبری و زاویهٔ ناب نگاه به معشوق.

۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۱۲ ۴ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰
أم هادی

از آرزو‌های نزدیکِ دورنما

"این دنیا خیلی چیزا به من بدهکاره." 

این آخرین جمله‌ای بود که پس از استغراق در بحر خیال به فامه گفتم. قصه از یک گزارش ساده خبری یمن شروع شد و امیدوارم پایانش خاک خوردن در طبقهٔ سوم از پایینِ کمد فلزیِ چهاردهم از بخش بایگانیِ اداره اسناد و مدارک مغزم، درون یک پروندهٔ یک برگیِ صورتیِ پاره نباشد. 

فکر کردم. همین حالا هم فکر می‌کنم که اگر شخصیت برون‌گرایی داشتم، حتما به رویاپردازترین و بلندپروازترین فرد گروهی که اگر شخصیت برون‌گرایی داشتم یقینا آن گروه را هم داشتم، معروف می‌شدم! فکر کردم چقدر خوب می‌شد که می‌توانستم به یمن سفر کنم و اولین کتابم را در قالب سفرنامه‌ای از یمن منتشر کنم. فکر کردم که ما جز وبا و سوءتغذیه چقدر از یمن می‌دانیم؟ از فرهنگ و سبک زندگی مردمانش، از گذران روزشان و واهمهٔ مداوم زندگی در جنگی نابرابر. من حتی تا قبل سرچی که حالا انجامش دادم نمی‌دانستم جمهوریِ یَمَن کشوری‌ست در جنوب غربی آسیا و در جنوب شبه‌جزیره عربستان. بعد که فامه جوابم را داد، گفت خیلی خوب می‌شد اگر می‌شد و علاوه بر آن کشور‌های دیگری را نام برد که من از میانشان بحرین را پسندیدم. و باز سوال بود که به مثابه کرم انگل بافت‌های مغزم را می‌جوید و هزارتوی بی‌پایانی را می‌ساخت که فقط با پاسخ خلا آن پر می‌شود. لااقل من تا الان سفرنامه‌ای از بحرین ندیدم و دوست دارم جواب سوال‌هایم از بحرین را پیدا کنم. خیلی سوال‌ها را می‌شود با یک سرچ ساده پاسخ داد، اما زندگی در میان یک قوم و جامعه و کشف پاسخ، لذتی وصف ناشدنی دارد. (اصلا قبول، دارم بهانه‌های بنی‌اسرائیلی برای توجیه سفرم می‌آورم. خب که چه؟!) مثل اینکه کی بحرین از ایران جدا شد و چرا؟ و آیا هنوز هم می‌شود آثاری از فرهنگ ایرانی را در مردمش پیدا کرد؟ آیا اصلا همین حالا مردمش از جدایی ایران خوشحالند؟ 

فکر کردم و باز هم فکر کردم که "صدی به نود!" محال است با تفکرات خانواده‌‌ام بتوانم رویاهای دست‌یافتنی‌ام را جامه‌پوش قبای زیبای عمل کنم. امیر سادات موسوی یا به قول خودش سید امیر موسوی را می‌شناسید؟ فکر می‌کنم ۲۰ ساله بود که تنهایی به پاکستان سفر کرد و سفرنامه‌اش را هم منتشر کرد. ادامه نمی‌دهم. حرف‌های یک دختر تمامی ندارد. تلخ بود برایم اما به فامه گفتم بعید می‌دانم تا مجردم بتوانم چنین کارهایی کنم. کاش لااقل یک همسفر و همراهِ همدل و پایه قسمتم شود!

آهم را در سینه حبس کردم. آه حسرت یک سفر و یک سفرنامه را مثل آرزو‌های دیگر نگه داشتم تا به آسمان نرود. تا باز هم "فکر کنم" که می‌توانم بهشان برسم. تا دیگر جمله‌ای مانند "مریم خانم، شما داری توی آرزوهای ما زندگی می‌کنی." را بر زبان نیاورم. اما امیدوارم مثل خیلی‌های دیگر از زمانشان نگذرد و دلم ازشان سرد نشود. مثل آرزوی یک اعتکاف، آرزوی یک اردوی جهادی، آرزوی یک هیئت، آرزوی یک مزار شهدا ..

۰۵ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۳۲ ۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱
أم هادی

من فمینیست نیستم

بی‌مقدمه می‌روم سر اصل مطلب و به عنوان یک دختر شیعۀ طلبۀ "غیر فمینیست" حرف‌هایی را می‌زنم که خاری‌ست در گلویم. تاکیدم روی فمینیست از آن جهت است که خیلی‌ها عادت ندارد چنین مسائلی را از زبان یک دختر مقید و آن هم طلبه بشنوند و دست می‌گیرند و برچسب می‌زنند که "های، طلبه هایمان هم فمینیست‌اند. ببینید حوزه به چه فضاحتی کشیده شده!" اگر چنین مطالباتی که کمترین حق انسانی‌اند فضاحت‌اند، پس بگذار حوزه به آن آلوده شود و من هم فمینیست شوم! چه ایرادی دارد اگر من برچسب بخورم اما این فرهنگ‌ و دیدگاه غلط و حال‌بهم‌زنی که درباره جنس دختر وجود دارد محو شود؟ 

درد من از سبک رفتاری‌ست که دین بر آن صحه نگذاشته و بیانش هم نکرده، اما در عرف چنان ریشه‌دار و عمیق شده‌ که اگر رعایت نکنی و کمی برخلاف موج غالب شنا کنی، مردان خانواده‌ات انگ بی‌غیرتی می‌خورند و مادرت ناتوان در تربیت شمرده می‌شود و خودت هم بی‌حیا! البته این را درحالتی حساب کن که فک و فامیل با انصاف و مودبی داشته باشی و نخواهند برایتان سنگ تمام بگذارند! 

خیلی دوست دارم بدانم کجای دین گفته شده وقتی دخترت به توان و عقل لازم رسید و از پس خودش برآمد، باز هم سعی کن زندگی‌اش را کنترل کنی و اجازه ندهی آن مادر مرده نفسی بگیرد تا خدای نکرده نداند زندگی چیست و دائم برایش تعیین و تکلیف و صدایت را کلفت کن و .. . کجای دین خدا منع کرده از تنها ماندن دخترت در خانه، از تنها بیرون رفتن و حتی تنها مسافرت کردن؟ پدر محترم، به شما برنخورد. برادر عزیز، رگ غیرتت باد نکند. خواهرت و مادرت هم انسان‌اند؛ باور کن! اگر فرزندتان (بخوانید دخترتان) را به خوبی تربیت کردید و تربیت خودتان را هم قبول دارید، آن‌سر دنیا هم بفرستیدش باز هم بهش اعتماد دارید.

من، منی که انسان است، منی که وجود دارد و دم و بازدم می‌کند، همین منی که احساس می‌کند این کلمات از رستنگاه مو‌هایش دانه دانه بیرون می‌آیند و از انحنای پیشانی‌اش سر می‌خورند و مانع ابرو را رد می‌کنند و بر قوس مژگانش سرسره سواری می‌کنند و درست در مقابلش چشمانش جان می‌گیرند و روی تاچ گوشی می‌نشینند، همین من دلش نمی‌خواهد مقطعی از عمر بی‌برکتش را زیر چتر پدر باشد و بعد هم بی معطلی زیر سایهٔ یک پسری که حتی ممکن است درست نشناسدش! دلم می‌خواهد لااقل یک ماه را برای خودم باشم. اعتماد به نفسم سر به فلک بکشد که "دیدید؟ من می‌توانم خودم را جمع و جور کنم!" این من که انقدر پر شور می‌گویمش، توگویی در هاون زندگی هی کوفتندش و هی کوفتندش که دیگر حتی نای مردگی را هم ندارد، چه رسد به زندگی! ممکن است عده‌ای به اشتباه برداشت که من خواهان زندگی مجردی و هرنوع گشت و گذار به میل خودم هستم (از همین‌هایی که چند سالی‌ست مد شده!) که حتی ممکن است درست هم نباشد. باید بگویم که خیر! اینطورها هم که شما فکر می‌کنید نیست‌. دوست دارم با خانواده‌ام باشم و به عنوان یک انسان به رسمیت شناخته شوم‌‌. بله، ما از آن خانواده‌هایش نیستیم!

احکام را که می‌خواندم به مطالب جالبی برخوردم. خمینی کبیر فتوا داده بود که در سفر حج وجود محرم شرط نیست‌! سفر حج با آن‌همه دنگ و فنگ و حتی شاید دوری راه را فقط گفته بود اگر توانست خودش را جمع کند و از سختی مسیر نترسد، می‌تواند تنها بیاید. کی گفت اگر راهش دور بود، اگر فلانش بیسار بود و حتی اگر فلانش هم بیسار نبود، الا و بلا یک مرد محرم را خرکش کند دنبال خودش؟ 

این قصه سر دراز دارد و پاسخ‌های شرعی که من حتی نخواندمشان بسیار است. اما خواهش می‌کنم کمی فضا را برای دختران خانواده‌تان وسیع‌تر کنید و اعتمادتان را پیشکش روح لطیفشان کنید. گناه دارند ..!

۲۸ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۸ ۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۲
أم هادی
سه شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۳۷ ب.ظ أم هادی
در سوگ عزیز از دست رفته

در سوگ عزیز از دست رفته

بسم الله

بی‌توجه به صحبت‌های حاج خانم والده و جناب پدر، گرم احوالات خویش بودم که شیٔ پر جنب و جوش و دلچسبی رشتهٔ استغراق درونیم را برید. لحظه‌ای آنقدر زیبا ‌دیدمش که نتوانستم نگاه از او بردارم. فقط موبایل را از بند اسارت کیف رهایی بخشیدم و این صحنه را از پشت فیلتر چشم خطابین و ذره‌بین‌های عینک و شیشهٔ ماشین و هزاران حریر کدر و کثیف و ندیدنی‌های شورانگیز دیگر ثبت کردم. 

او کنجکاوانه دنیا را می‌کاوید و عبور چهارچرخ‌های گران را از نظر می‌گذراند و اصوات نامفهومش از سر شوقی دست‌نیافتنی که فقط مخصوص حیاط پاک کودکانه است، از دوردست‌‌ها به گوشم می‌رسید. توگویی آن دو ماسک سه لایه منفور، تمام وجودم را زیر خاک انفعال و بی‌حسی دفن کرده‌ بودند. اشتیاق چشم‌هایش را دیدم و غرق لذت سبز و تازهٔ زندگی در نگاه کودکی دو‌-سه ساله شدم. چنان به دوست‌نداشتنی ترین مصادیق دنیا چشم دوخته بود که گرسنه‌ای املت را قرمه‌سبزی بپندارد و شمار لقمه از دستش خارج شود. 

آنی منقطع از جسم شدم و روحم به پرواز درآمد در آسمان بی‌منتهای زیبایی نگاهش. من آن چشم‌ها را، روش نازکی پلک و نشاط سرشار مژگان را نیاز داشتم. من محتاج شیوهٔ دلبرانهٔ نظر افکندن عاشقی به معشوقش بودم. من شیوهٔ دلبری از محبوب ازدست‌رفته‌ام، رجبِ ولایت را ندانستم؛ و حالا، بند بند انگشتانم حسرت‌کشِ یک لمس لطیفِ بلورِ آسمانیِ حب امیر‌المونین‌اند.
چه می‌‌شود کسانی را که عمر بی برکتشان تباه می‌شود بی حب علی (ع) و ایام‌شان می‌گذرد -و چه گذشتنی- بی درک ولایت علی (ع)؟ باید به مثابهٔ دانش‌آموز تنبل احضار شده، یک لنگ پا پشت در شعبان بایستیم و غبطهٔ راه‌یافتگان رمضان را به دوش بکشیم تا شاید عمرمان کفاف دهد به رجبی دیگر و تلاشی از نو؟ نمی‌دانم ..

‌۳۰ رجب ۱۴۴۲

۲۶ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۳۷ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲
أم هادی