فرصتِ -طولانی به دلیل احتضارِ اینترنتِ مخابرات- آپلود کردن صفحاتِ خلاصه نویسی و تمارینِ حل شده ی صرف را منتغم شمردم و سری در این چاهِ دوست داشتنی برآوردم. مارا از نوشتن گریزی نیست چرا که بدان محتاجیم!
هنوز نمی توانم خودم را طلبه بدانم. با معنای پشت کلمه فرسخ ها فاصله دارم. طلبگی تا الان برایم برکت داشته. شکر می کنم و توکل که جز این دو کاری از منِ بنده ساخته نیست. به قول جناب عطار (از کانال جناب دژاوو کش رفتم) عجب نیست به بلا مبتلا شود و صبر کند. عجب آن است که راضی باشد. هرچند الحمدالله بلایی هم نیست اما دیدم این نکته حیف است جا بماند. خدا هم قربانش شوم کلیک کرده روی ما تا از همان امتحان سخت هایش بگیرد. چه می شود کرد جز سر سپردن به امر محبوب؟! حسِ علیارِ توی زمین گرم را دارم! همانقدر مستاصل..
رفیقِ عراقیِ ما در این میان، پیاده کربلایی رفت و برگشت. نمی توانم به اندازه ی کربلا رفته هایش غصه بخورم و گله کنم از سوز دل بگویم. چه بسا داغِ امثال من سنگین تر هم باشد. مایی که حتی چشممان به زوار پیاده هم نیفتاده، چه رسد حرم..
مثل همیشه حرف ها زیاد است اما به محض رسیدن انگشت هایم به کیبورد، مغزم خالی می شود!
پس از مدت ها خودم را قانع کردم تا بنویسم. حرف زیاد است و کلمات محدود و دلی که تاب گفتن ندارد. درگیر ماجرا های جدیدی شدم که فقط با لطف خدا می توانم جان سالم به در ببرم! تا اینجا را که گفتم، یک التماس دعایی هم بگویم و بروم سراغ حرف های دیگر..
الحمدالله در جامعه الزهرا پذیرفته شدم و کد طلبگی را از آن خود کردم! پس از آن هم سفارش کتاب هایی که در پست سفارشی زده بود سه روزه در دستم است و حال در چهارمین روز، پیگیر امور مالی شدم تا به دادم برسد! از شروع کلاس ها گذشته و دانشجو/طلبه ی بدون کتاب، مانند سرباز بدونِ اسلحه است. به همان میزان ناموسی و حیاتی! از دردسر کلاس های آنلاین و آدوب کانکت و فلش پلیر و فایرفاکس که دیگر نگویم. کلاس های اول که بخاطر نقص فنی برگزار نشد و حالا هم سامانه یاری نمی کند! خدا نیامرزد کسی را که هوس خوردن خفاش کرد تا ما اینچنین در فراق و حسرت قم و حرمِ امن و خوابگاه و کلاس حضوری بسوزیم و دم برنیاوریم..
علی ای حال هنور هم نفسی دارم و جانی که قدمی بردارم و ذهن سالمی تا غر بتراشم بر سر دلم و حالی نامعلوم و در هم تنیده..
اگر هم خواستید کمی بیشتر و زودتر از حوالات حقیر با خبر شوید، ندایی بدهید تا آدرسِ کانالِ کوچک و به درد نخورِ درویشانه ام را با جغد های هاگوارتز برایتان بفرستم.
بعد از سلام و مشتقاتش، اگر حالِ این روز هایم را بخواهید، گاه و بیگاه و تباه و غمگینم! جوشش سرچشمه ی اشک را تا پشت پلک هایم حس می کنم و خبری از بارش نیست! حجمِ سرطانیِ گلوگیر به قصد مرگم جاگیر شده و با هر تلنگر جانم را می لرزاند..
از همان روز های پیش از محرم که ملتفت شدم امسال هم مثل سالهای پیشین قرار نیست نفسی را در مجلسِ روضه ی ارباب بگذرانم و وعده ی سالهای بعد و بعدی که نمی دانم هستم یا نه! با هر پست و استوریِ این هیئت و آن چای روضه، یک بار ویران می شوم و از نو ساخته می شوم! ما روضه ی خانگی نداریم. از کتیبه و سیاهی هم خبری نیست. از وقتی یادم است، محرم هایم جلوی تلویزیون با مادری که به شدت اشک می ریزد و پدری که مجسمه گون، نشسته و در افکارش غرق شده و آثاری از دلشکستگی در چهره اش پیدا نیست، گذشته و یا حتی نگذشته! وعده ی جدید مادرم هم این است و قبول بشوم و بروم قم و آنطور که دلم می خواهد زندگی کنم..! محرم ها را در حرم بگذرانم و شب های قدر را در جمکران! تفریحاتم هم لابد به راه است! دیروز هم که می گفت آرزو می کنم هرچه زودتر ازدواج کنی و بروی. گفتم بارک الله! بروم گیر یک آدمِ بدتر بیفتم؟!
نه تقصیر مادرم است، نه پدرم. این بی لیاقتیِ خودم است دائم پس زده می شوم. امروز بعد از ماه ها ساعتی تنها شدم و موقعیتی پیش آمد و به قدرِ اشک هایی از حجمِ سنگینِ سینه ام کم شد. آدمِ اشک های پنهانی ام. تا وقتی هم که هیچ قسمتی از این خانه خلوتی نمی یابم، گریه ناممکن است. گریه بر اباعبدالله، وگرنه درد های خودم که حتی ارزشِ فکر را هم ندارد، چه رسد به اشک..
روستای ما با ماشین یک ساعتی با شهر فاصله دارد. دور افتاده در میانِ بیابان و بیست سالیست که گرفتار خشکسالی شده و از رونق افتاده.. هیچوقت روستا و زادگاهم را دوست نداشتم و همیشه فکر میکردم در جای اشتباهی به دنیا آمده ام. حقیقتش تا به حال به دلیل عدم علاقه، توجهی هم به آنجا نداشتم و تمام فرصت های انجا بودن، در خیالِ برگشتن به شهر و گوشه ی امنِ اتاقم تباه میکردم.. یکی از مواردی که به آن بی توجه بودم، شهدای روستا بود. آنجا دو شهید از دفاع مقدس دارد و یک شهیدِ دیگر، که زیاد درباره اش نمیدانم. دو روز پیشی که ظهر رفتیم بهشت زهرا تا خلوت باشد، جرئت پیدا کردم و به مزار آن دو شهید نزدیک شدم. راستش من همیشه فکر میکردم شهید باید مشهور و سرشناس باشد و اگر کسی رو اورا نشناسد، ارزشی ندارد! اما نیروی عجیبی من را به آن سمت میکشید. به سمتِ شهدا. دقیق تر شدم.. جفتشان زمانِ شهادت تنها بیست سال داشتند. دقیقا بیست سال، و به فاصله ی پنج سال از هم شهید شده بودند. یکیشان سر پل ذهاب، و دیگری شلمچه. عملیاتِ کربلای چهار.. نمیدانم چه کششی آن میان بود که محوشان شده بودم. شاید هم سن های نزدیکمان آن احساسِ قرابت را بیشتر میکرد.. هرچه بود، غریب بود.. تجربه نکرده بودم.. کشش بود اما تفاوت هم کم نبود.. من دائم محیطم را سرزنش میکنم که مانع پیشرفتم است و از زندگی غر زدنش را یاد گرفتم و منفی نگری، آنوقت آنها سی و چند سال قبل، از کوره روستایی که حتی کسی اسمش را نشنیده و چندان راه ارتباطی به خارجِ ان نبود، به مقامِ شهادت میرسند! آن هم در فرهنگی که میدانم و میشناسم و در آن رشد کردم و .. جایی که شهید را صرفا دو پاره استخوان میدانند، و شهادت؟ متاع دندان گیری نیست برایشان! شهدا انسان های عجیبی بودند. خیلی عجیب.. نمیدانم دقیقا باید چه نتیجه ای از این ماجرا بگیرم یا اینکه حتما باید نکته ای داشته باشد یا نه، اما حیفم آمد حسِ آن لحظات را ثبت نکنم.. همین..
مدتیست که قصد دارم از "من" بنویسم؛ اما "من" هیچ ارزشی ندارد! نه ارزشِ گفتن، نه نوشتن، و نه حتی خوانده شدن! هر چه هست، اوست. هر چه دارم از اوست. اصلا من نیستم که؛ روح الله در من دمیده شده و این مقادیرِ مادیِ فانی را وجود بخشیده. گمراهیست اگر اصل را کنار بگذارم و از حواشیِ ناموزونِ من بنویسم! به قولِ عالمی، هرچه میکشیم از من است. شاید "من" زیاد در این خطوطِ نامتوازن تکرار شود و ارزشِ ادبی اش را کاهش دهد، اما چه باک که باید گذاشت و گریخت و هرچه را که غل و زنجیر کند پای پریدن را به خاشاکِ منحوسِ قفسِ زمین. باید گریخت و «فر الی الحسین علیه السلام» که «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة» حال چه گذشته بر خلیفة الله که بهشتِ فردوس را به بهایی ناچیز، برای برزخِ جهنمینی به نامِ زمین و چار صباحی دم و بازدم فروخته و دلخوشِ این ضررِ عظماست، خدا میداند! یا ابلیس زیادی کاربلد بود، یا ما به غایت سست عنصر! عاقبت از «اصحاب المشئمه» ایم یا «اصحاب المیمنه»؟ الله اعلم! حسین علیه السلام را جا گذاشتیم. حسین علیه السلام را در سال ۶۱ هجری قمری در خاک های مقدسِ سرزمینِ نینوا، در گودیِ قتلگاه جا گذاشتیم. و حالا قرنهاست که جانِ بی ارزشمان را، دنیای خوار و خفیف تر از آبِ بینیِ گوسفند را دو دستی چسبیده ایم و هرروز عاشورایی رقم میزنیم و به تماشای حادثه مینشینیم.. مگر نه اینکه «کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا»؟ فقط دلخوشیم به سفینه ی نجاتمان و شبکه های ضریحِ سرخ، که دستی بیندازیم و بگیرند و بلندمان کنند. آنها خیلی خوب طریقِ عبودیت را میدانند. دلخوشیم به اینکه صرفا شیعه ی دهه ی اول محرم نیستیم. دلخوشیم به اشک های ریخته شده برای پسرِ فاطمه سلام الله علیها و دل گره زدیم به لرزه های خانه -ی حبِ دنیا- خراب کنِ قلبمان پسِ هربار شنیدنِ نامِ آسمانیِ حسین علیه السلام.. یوسفِ کنعانی نیستم، اما تو بخر مرا.. بامدادِ ۳۰ مردادِ ۱۳۹۹ #مسکین_۳۱۴
الله بالخیر. اشلونکم؟ آنی اتعلم عراقیه، پیداست نه؟!
برای ارتباط راحت تر با دوست عراقی ام، آموزش عراقی را شروع کردم. با کتابِ لغه الحسین علیه السلام و تدریسِ استاد اسعدی. به دلیل دیر رسیدن کتابم و عقب افتادن، دیشب درس یک را خواندم و امروز درس دوم را. طبیعی ست که تمریناتِ کتاب را یکی در میان حل کردم و در تمامِ مدت در حالتِ هَن به سر می بردم! حقیقتش سردرد گرفتم! فکر می کنم باید با ویدئو های یوتیوبی پیش بروم. هیچ چیز از جمله سازی و جایگاه فاعل و مفعول و غیره نمی دانم! البته احتمالا باز هم طبیعی است! اما تمریناتِ کتاب، چیز دیگری می گوید. در هر صورت، نباید جا بزنم و پر تلاش تر از همیشه راهی را که شروع کردم به پایان برسانم. انقدر که تلاش کردم ح و ع را درست و از ته حلق تلفظ کنم، تمام شش هایم به لابه و نفرین افتادند و باز هم نتوانستم!
آمدم قبل از محرم کمی از سوتی های مصاحبه بگویم. شاید دلمان شاد شود! در مصاحبه از هر نفر می خواهند که قرآن قرائت کند. ظاهرا قصدشان شنیذن تلاوت توست اما باطنا معیار هایی مثل احترامِ تو به قرآن، رعایت کردن یا نکردنِ لمس آیات و غیره را در نظر دارند و به قولِ مهلا خوب بودن یا بد بودن تلاوت برایشان موثر نیست وگرنه کسی که قرائتش صفر بود قبول نمی شد! هر شب هم برنامه ی آموزش قرائت دارند و باز هم به قول مهلا، آنها مجتهد نمی گیرند که! ما می رویم که یاد بگیریم.
قران را برداشتم و قرائت کردم. گفتند سوره ی چیست؟ با مکث و تردید گفتم "کَهْفْ؟" خندهشان گرفت! اصلاح کردند "کَهَف" پرسیدند میدانی درباره ی چیست؟! باز با تردید گفتم "اونایی که به کعبه حمله کردن؟! اون پرنده ها و .. فیل ها.." از استرس گلویم خشک شده بود! گفتند اصحاب کهف را نمیشناسی؟ آنهایی که در غار خوابیدند. فیلمش را ندیدی؟ گفتم "مردان آنجلس! مگه اسمشون همین نبود؟! من فکر میکردم اسمشون اینه!" و با خنده و تاسفی پنهان ادامه دادند که نه، اصحاب کهف بودند!
در جایی از بحث، به خواب رسیدند و گفتند تاحالا نماز صبحت قضا شده؟ جواب دادم که بله و از این بابت خیلی ناراحتم و همیشه سعی میکنم بیدار شوم اما گاهی خوابم سنگین میشود. با زرنگیِ تمام پرسیدند که میدانی شب ها باید خودت بیدار شوی؟ گفتم بله بله، حتما. خیلی راحت و خوب بیدار میشوم! گفتند تو که اظهار داشتی خوابت سنگین است. پس چه شد ای ملعون؟! زیر حرفت میزنی؟! با خنده و خیطیِ تمام گفتم فقط زمانی که دیر میخوابم خواب میمانم! (در پرانتز بگویم با سوال و جواب های ساده سعی میکنند به آمادگی ات برای زندگیِ جداگانه و تنها پی ببرند و اگر آماده نباشی، ردت میکنند!) در دل میگفتم شانس آوردم در میانِ تمام خاطراتم که از اولِ صبح گفتم، خاطره ی روزی که خواب بودم و خانواده نیم ساعت پشت در بودند و با دوچرخه ی علی به در کوبیدند و شیشه ی در را شکستند و بالای سرم داد و فریاد کردند و من باز هم بیدار نشدم و فکر میکردند که مرده ام را تعریف نکردم!
علی ای حال، توکل به خدا دارم و دعا میکنم صلاحم را در قبولی قرار دهد..
در شلوغیِ این کلان شهر تنها چیزی که پیدا نمی شود و حکم گوهری نایاب را دارد، آرامش است و سکون. سکونی به ژرفای عدمِ پیش از وجود، و یا حتی پس از نابودیِ وجود! آنِ کوتاهی میانِ خروجِ روح از بدن و ورود به دنیای دیگر. ثانیه ای که هیچ نیست و همه چیز هست. مانند لحظه ی انعقاد نطفه ای در رحم مادر. آسودگیِ دمی که وجود می یابی از هیچ و نمی دانی که چه سرگشتگی ای به انتظارت نشسته و یا حتی از شوق خرامان خرامان به استقبالت می آید!
با نگاهی افکنده به زیرِ گام های عابرانِ سر در گریبانی که در مسیرِ زندگی فقط به مقصدی نامعلوم می اندیشند و برای وصالش از سرمایه ی عمر مایه می گذارند، می گذرم از تمام هیاهو های مادی و ظواهرِ باطن فریب و به دنبال حقیقتی گمشده می گردم. حقیقتِ راستینی که در زیرِ پوسته ی شهر، گوشه ای با غمی جان کاه به خاک سپرده شده.
استیصال را رخنه گر در تمامِ تار و پودم می دیدم. زمهریرِ سوزناکِ نخستین فرزندِ زمستان، وادارم کرد که تصور کنم یک لیوان چای چقدر در گرمای وجودم موثر است. راهم را به سمت پیرمرد چای فروشی که در حوالیِ محل کارم بساط داشت کج کردم. مردِ نحیف اندام از سرما می لرزید و شرافتِ مویِ کم حجمِ سپیدش اجازه نمی داد زیر کرسی کز کند و از حرارت مطبوعش مغروقِ لذت و خیال شود و بی عاری کشد. اصلا کرسی ای داشت که بخواهد زیرش کز کند و از حرارت مطبوعش مغروقِ لذت و خیال شود و بی عاری کشد؟ آدم های توی وجدانم درد گرفتند. ترحم بود یا همدلی با تنهایی اش؟ سکوتِ انگشت های کبودِ یخ زده ام را با صدایی دردناک شکستم و پالتوی سورمه ایِ مشکی نما را از تن خارج کردم و به طرف پیرمرد گرفتم. چشمش از فلاسک، متعجب خیره ی من شد و تکه گوشتِ بی مصرفِ دهانم اصواتی مبهم را به بیرون پرت کرد.
×برای توست. بگیر.
مرد همچنان نگاه بود.
×سرما کشنده است. تعارف نکن. من جوانم و قوت دارم. تو بیشتر به آن نیاز داری.
بلور های درخشانش را دیدم. اشکِ یک مرد تماشا ندارد. سرم را زیر انداختم. دست زیر بازوی بی جانش انداختم و بی مقاوت و خموده بلند شد. پالتو را به تنش پوشاندم. خواستم خودم را کنار بکشم اما پاهایم یاری نکردند. خم شدم و شانه ی مرد با بوسیدم. بوسه محرک و شد و کاتالیزورِ انفعالات مغزم در جهتِ دور شدن. دلتنگِ "من" بودم. از کی خودم را بغل نکرده بودم؟ دست هایم پیچک وار حجم سینه ام را در بر گرفتند. حتم داشتم نوک بینی ام سرخ شده، اما من گرم بودم! حاجتی به چای نبود. حرارتِ مایعِ تولیدیِ غددِ اشکیِ پیرمرد، آفتاب و تموزِ تابستان بود! ماهیچه ی معلولِ بالای چانه ام، قوس گرفت!
حواسم پی خاموشیِ آسمان رفت و صدایی به گمانم عربی و به غایت، دل رقیق کن! چشمانم کارآگاه وار اجرامِ بی منتهای اطرافم را کاوید. شواهد نشان از محله ی مسلمان ها می داد که معدود دفعاتی به منزلِ دوستانِ مسلمم آمده بودم. منشا صدا هم جایی بود که شنیده بودم خانه ی خداست. همان دوستانِ مسلمانم گفته بودند و من هم در دل بهشان خندیده بودم که "ابله ها چه دلِ خوشی دارند. مگر اصلا خدایی هم هست که در وحله ی بعد بخواهد خانه داشته باشد؟!" حالا خودم در مقابلِ خانه ی خدا بودم و تو گویی با آن صدا مرا به خود فرا می خواند. آرامشِ گمشده ام آنجاست؟ پیش خدای مسلمان ها؟
عضلات پایم به دستورِ قلب (همان پمپِ ماهیچه ایِ بی احساس) ، به سمت صدا رفتند..
ایده ی موسیقی بیکلام را از دژاوو گرفتم. یادم افتاد زمانی را که بی کلام گوش میدادم و تجسم میکردم فضا و اتفاقات احتمالی اش را..
ستاره های زرد روی هم تلنبار شده و من نفس راحتی از سینه بر می آورم به سبب پاسخ به تمام نظراتِ باقی مانده! حالا باید بنشینم وبلاگ هارا دانه دانه طبق اولویت های ذهنی ام باز کنم و بخوانم. امشب شاید رمان رایحه ی محراب را هم به جایی برسانم. اصولا عادت بدی دارم. یا در بیکاری مطلقم یا آنقدر کار دارم که نمی دانم باید به کدامشان برسم. به عنوان مثال الان سه کتاب را همزمان پیش می برم که بین خواندنشان گیج می شوم! آشفته سر می خارانم که حالا کدام را بخوانم؟! پست خانم مهاجر را هم بخوانید.
چند روز پیش بحث ورودی های ذهنی را در کانالم پیش بردم و علت بی حسی و نزول معرفتی این روز هایم را آن دانستم. اینکه روی ورودی های ذهنی ام هیچ حساسیتی ندارم و فیلتر قائل نشده ام. فیلتری از جنس خط قرمز های دینی و مذهبی و شخصیتی. خب وقتی میدانم تماشای فلان فیلم و گوش دادن فلان آواز چیزی به من اضافه نمی کند و چه بسا عقاید و روحیاتم را به تاراج ببرد، چرا از آن دوری نمی کنم؟ هرچه ببینی و بشنوی خط فکری و ساختار ذهنی تو را شکل می دهد، لذا باید در آنها به شدت دقت داشت. شاید نگاهی مارا سالها از مسیر رشدمان عقب بیندازد.. استاد رائفی پور هم سخنرانی ای در این باره داشت که اگر پیدایش کردم آن را پیوستِ پست می کنم.
کار دیگری که انجام دادم، قدم کوچکی در راه خلوت کردن ورودی هایم و گزینش کردنشان بود. سعی کردم کانال های بی استفاده ی تلگرامم را با شعارِ "اگه تاحالا به کارت نیومده، پس از این به بعدم نمیاد" پاک کنم. همچنین چت های چند سال پیش را. کمی تا قسمتی موفق بودم اما می دانم کافی نیست..
اگر بخواهم از غدیر بگویم برای اولین بار با خانواده ام کار های ریز، اما حال خوب کن و قشنگی انجام دادیم. برای اولین بار هم بعد سالها از مادرِ ساداتِ یکی از دوستان اینترنتی عیدی گرفتم. به غایت شیرین و دل رقیق کن. شدیدا نیاز داشتم کنارم باشد و با بوسه های پر و پیمانم خودش و مادرِ عزیز تر از جانش را آبیاری کنم! مرسوله ای از امام رضای جان و شدیدا اشک درآر. از همان هایی که هروقت عکسش را رد می کردم می گفتم "می شود من هم آن را داشته باشم؟" و خیلی زیبا به دستم رسید.. خیلی زیبا.. کیلیک
زیاده عرضی نیست.. غرض اعلام وجود و حضور بود که رفع شد...!
بیدار شدم و از برای نماز صبحی که پس از ایام مدید و بخاطر قرص آرامبخش قضا شد، با خون دل وضو گرفتم و گلابی آبداری بر بدن زدم و الله اکبر!
مدتی بود که در گوش راستم صدا های عجیبی مانند زوزه باد می شنیدم که هربار با منقطع یا طولانی شدنش من را به یاد صدای جغد و غیره و ذلک می انداخت. مدتی بی خیالش شدم تا شاید از رو برود اما نرفت! بعد به مامان گفتم و گفت چندان جدی نگیرم و احتمالا گوشم پر شده و باید تمیزش کنم و فیلان و بیسار. بعد تر مامان در واتساپ اسکرین شاتی از صفحه ی وب سایتی برایم فرستاد با مضمون پر شدن گوش صدا های ناشی از آن! گویی خواست خیالم را راحت کند و همانطور که می دانید مادر ها عموما دکتر گریزند دو شب قبل نشستم و خیلی جدی گفتم می خواهم دکتر بروم و اگر این صدا های مداوم گوشم که مدتی ست قطع نشده مشکل جدی باشد و من با غفلت پشت گوش بیندازم، می ترسم مشکل جدی تری ایجاد شود.
دکتر گوشم را چک کرد و گفت مشکل از گوش نیست و این ها عصبیست. پرسید "استرس داری؟" و من به مثابه ی زمان مرگ تمام مسخره بازی هایم که نشان از هر چیزی جز استرس و عصبی بودن داشت، از جلو چشمانم گذشت و سریع گفتم "بله!". دروغ هم نگفتم. واقعا استرس دارم. استرسِ قبولی حوزه. و مانند احمق ها در مسیر رفتن به درمانگاه هم استرس این را داشتم که آیا تخلیه ی گوش درد دارد یا نه! شب که حرف دکتر را به مامان منتقل کردم و گفتم استرسی که الان دارم خیلی کمتر از زمان مدرسه است گفت "فکر میکنی یک دفعه این اتفاق برات میفته؟ اینا جمع میشه و یهو خودشو نشون میده!" و منی که که تازه دلیل خواب های نا آرام و کنسرت های درون گوشم را پیدا کرده بودم، گویی به آرامش رسیده بودم.
اسم یکی از قرص های تجویزی را در اینترنت سرچ کردم و با اطلاعات ویکی پدیا که گفته بود قرصش مانند متازون است و باعث سرخوشی می شود حقیقتا خندیدیم! قرص را که اندازه ی یک عدسِ ریز بود به شکلی کاملا ناعادلانه نصف کردم و تکه ی ریز تر را خوردم و بعد از مدت ها یک خوابِ آرام را تجربه کردم، به قیمت قضا شدن نمازم..
هیچوقت فکر نمی کردم روزی انقدر برای قضا شدن نمازم غصه بخورم و دلشکسته شوم.
نشانه ی خوبیست؟ شاید ..!
حالا هم که بیکار بودم، تصمیم گرفتم کار های عقب افتاده ام را انجام دهم و چه چیزی واجب تر از جواب دادن به نظرات شما؟! (اگر نامزد انتخابات شوم با این وعده های سر خرمن خوب رای می آوردم!)
*پست قبل رو هم بخونید و نظر بدید. خالی از لطف نیست!
قضیه از این قرار است که ۳۰ روز، از روی ۳۰ عکس روایت میکنم و منتشر میکنم و شدیدا خوشحال میشم که در این مسیر با نقد و راهنمایی هاتون کمکم کنید.
ساعت مچی ام را نگاه کردم، باز هم دیر کردی. هیچوقت خوش قول نبودی. در دیدار اولمان هم از اتوبوس جا مانده یودی! اصلا همین ویژگی ات باعث آشنایی مان شد. عدو سبب خیر شد! مضطرب با پایت روی زمین ضرب گرفته بودی و دست به سینه لبِ زیرینت را به دندان کشیده بودی. با اینکه بخاطر مهمان های ناخوانده ی دیشب، تاخیر داشتم اما نتوانستم خودم را قانع کنم که آن دخترِ آشفته با مانتوی سورمه ای چروک را به مدرسه اش نرسانم! در طول راه آنقدر ناخن هایت را جویدی که احساس کردم اگر کمی دیر تر برسانمت چیزی از دستانت باقی نمی ماند! سر آخر هم بدون هیچ حرفی پیاده شدی و به طرف در بسته ی مدرسه دویدی! با صدای پیامک تبلیغاتیِ موبایلم از مرور خاطرات فارغ شدم. باز هم مغروقِ خیالت شده بودم. بین خودمان باشد، اما خیالت از خودت شیرین تر است و غمت از تو وفادار تر..! نفسِ سنگینم را به آرامی بیرون دادم و به قدرِ یک نفس از درد هایم کم شد و آهِ عاشقی به اتمسفرِ مسمومِ زمین تزریق شد. با اینکه عادتِ همیشگیِ تاخیرت حادثه ی زلالِ دیدار را رقم زده بود، اما بعد ها که دلم در آتشِ تماشا کردنت ذوب میشد، خواهش کرده بودم کمی، کمی کمتر از کمی دل بکنی از این عادت و با خنده جواب داده بودی "ترک عادت مرض است!". باشد جانم.. باشد. ما به هر سازِ ناکوکِ شما می رقصیم و دل میدهیم به دلتان بلکم از آن انحنا های به قصدِ مرگِ دلِ بیدلِ ما روی لبِ مبارک نقش ببندد. گذرِ ثانیه ها بویِ نیامدن دارد.. در شوره زارِ فراق سرگردانم و حتی سرابی از حضورت جهت دلخوشی ام یافت نمیشود. وعده کرده بودی موعدِ عطر افشانیِ نرگس های مستِ آنسوی خیابان، سایه ات از خمِ کوچه ی منتهی به کافه پیدا میشود. عطرِ نرگس ها تمام شد و سایه ات را ندیدم. دسته گلِ مهجوری جایت را پر کرد. خیالی نیست. انتظار قوتِ غالبِ عاشق است.
نویسندۀ این وبلاگ عصمت ندارد. اگر خطایی از او دیدید به حساب ممکن الخطا بودنش بگذارید. مطمئن باشید خودش هم سعی در رفع خطا دارد. اما اگر باز هم شک کردید که متوجه اشتباهش شده یا نه، با لحنی غیر مچ گیرانه و صمیمانه بهش تذکر دهید. اطمینان داشته باشید که تذکر مهربانانه و محبت و نگرانیتان برای رشدش را قدر میداند.