[بی نِشان]

پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۴۶ ب.ظ أم هادی
۱. انتظار قوت غالب عاشق است.

۱. انتظار قوت غالب عاشق است.

قضیه از این قرار است که ۳۰ روز، از روی ۳۰ عکس روایت می‌کنم و منتشر میکنم و شدیدا خوشحال میشم که در این مسیر با نقد و راهنمایی هاتون کمکم کنید.


ساعت مچی ام را نگاه کردم، باز هم دیر کردی. هیچوقت خوش قول نبودی. در دیدار اولمان هم از اتوبوس جا مانده یودی! اصلا همین ویژگی ات باعث آشنایی مان شد. عدو سبب خیر شد! مضطرب با پایت روی زمین ضرب گرفته بودی و دست به سینه لبِ زیرینت را به دندان کشیده بودی. با اینکه بخاطر مهمان های ناخوانده ی دیشب، تاخیر داشتم اما نتوانستم خودم را قانع کنم که آن دخترِ آشفته با مانتوی سورمه ای چروک را به مدرسه اش نرسانم! در طول راه آنقدر ناخن هایت را جویدی که احساس کردم اگر کمی دیر تر برسانمت چیزی از دستانت باقی نمی ماند! سر آخر هم بدون هیچ حرفی پیاده شدی و به طرف در بسته ی مدرسه دویدی!
با صدای پیامک تبلیغاتیِ موبایلم از مرور خاطرات فارغ شدم. باز هم مغروقِ خیالت شده بودم. بین خودمان باشد، اما خیالت از خودت شیرین تر است و غمت از تو وفادار تر..! نفسِ سنگینم را به آرامی بیرون دادم و به قدرِ یک نفس از درد هایم کم شد و آهِ عاشقی به اتمسفرِ مسمومِ زمین تزریق شد.
با اینکه عادتِ همیشگیِ تاخیرت حادثه ی زلالِ دیدار را رقم زده بود، اما بعد ها که دلم در آتشِ تماشا کردنت ذوب می‌شد، خواهش کرده بودم کمی، کمی کمتر از کمی دل بکنی از این عادت و با خنده جواب داده بودی "ترک عادت مرض است!". باشد جانم.. باشد. ما به هر سازِ ناکوکِ شما می رقصیم و دل می‌دهیم به دلتان بلکم از آن انحنا های به قصدِ مرگِ دلِ بی‌دلِ ما روی لبِ مبارک نقش ببندد.
گذرِ ثانیه ها بویِ نیامدن دارد.. در شوره زارِ فراق سرگردانم و حتی سرابی از حضورت جهت دل‌خوشی ام یافت نمی‌شود. وعده کرده بودی موعدِ عطر افشانیِ نرگس های مستِ آن‌سوی خیابان، سایه ات از خمِ کوچه ی منتهی به کافه پیدا می‌شود. 
عطرِ نرگس ها تمام شد و سایه ات را ندیدم.
دسته گلِ مهجوری جایت را پر کرد.
خیالی نیست.
انتظار قوتِ غالبِ عاشق است.

۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۴۶ ۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
أم هادی

به امید هیجان و تازگی!

به حد اعلای کلافگی رسیدم. قلمم خشکیده و مغزم به تنظیمات کارخانه برگشته. نمی توانم بنویسم. موقع قرار گرفتن انگشتانم روی کیبورد هم، تمام وقایع و حرف ها پر وا می کنند و از ذهنم می روند و این موضوع اصلا جالب نیست. نه برای منی که صرفا با نوشتن آرام می گیرم.. تصمیم داشتم چالشِ 30 عکس، 30 روایت (در 30 روز، از روز 30 عکس داستان پردازی و روایت کنم.) را برای خودم اجرا کنم امام دیدم با این وضع، کاری از پیش نمی برم. همان ننویسم، سنگین ترم!

روز ها پشت روز ها و شب ها پشت شب ها، انتطاز نتیجه ی مصاحبه را می کشم. هیچ چیز مانند انتظار کشنده نیست. دائما ترس رد شدنم را دارم.. اگر نشد چه؟ اگر  ؟!

تصور خاصی درباره ی 18 سالگی داشتم. خب، خیلی چرند است. نه برنامه ای، نه انگیزه ای.. می دانم هر چه هست را خودم میسازم. قرار است به صورت مجازی لهجه ی عراقی را یاد بگیرم و منتظر رسیدن کتابم برای شروع کلاس هستم! شاید باعث هیجان تازه ای شود.

نظرات بی پاسخ زیادی روی هم انباشته شده و اینکه بدانم کارِ انجام نداده دارم، استرسم را دوچندان می کند..

این "من"، انقدر ارزش صحبت و توجه ندارد..به قول شاعر سخن کوتاه باید کرد..

۱۴ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۱۵ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
أم هادی

دل‌نگاره ای برای او

«وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ»
بعد از او زندگی ام تغییر چندانی نکرد. فقط حضور یک نفر کمتر حس می‌شد، و شاید اصلا حس نمی‌شد. اصلا، من تمام زندگی ام بعد از او بود. چطور می‌توانستم مانند کسی که حضورش را درک کرده، بی تابِ لمس دوباره ی وجودش باشم؟ به مثابه ی ماهیِ دور افتاده از آب..
بگویم سینه ام تنگ شده از هوای نبودنش؟ دروغ می‌گویم..
همین حوالی‌ست. باشد، ببیندت و نتوانی ببینی اش درد است. عطرِ قدم هایش را حس کنی و طریقِ وصال نیابی، درد است.
رنج است..
مرگِ تدریجی‌ست..
می‌گفت وضعِ دور از دلدار زیستن..!
‌‌
می‌گفت ای حالِ نامعلوم، می‌خواهی اش‌؟ یا فقط اسما و برای کم نیاوردن حرف پشت حرف و کلمه پشت کلمه می‌نگاری؟! 
روز ها از دستم خارج شده. جمعه است یا سه شنبه؟! یا شاید هم یکشنبه است. استحبابِ غسلِ انتظار چقدر است؟!

می‌گفت مومن باید زرنگ باشد.
می‌گفت آرزو دارم یک بار قبل از ظهور شهید شوم و یک بار بعد از ظهور. زرنگی‌ست دیگر! می‌توانم دوبار شهید شوم..؟
گفتم شهید زندگی کن تا شهید شوی. آسمان فرصت پرواز بلندی‌ست ولی.. کبوترِ جَلدِ آغوشش بود، پر کشید..

«اللَّهُمَّ اکْشِفْ هٰذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هٰذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ»
گفتم من هنوز به اضطرار نرسیدم. چطور آرزو کنم؟ چطور بگویم غمش را دارم؟ بارَش بر دوشِ من، ناخوشی اش بر سینه ی من، سپیدی زلفش بر سرِ من.. 
اعضا و جوارهم را برایت نذر می‌کنم.. اربا اربا شوم برایت؟ 
‌‌
می‌گفت شهید شدم! مدعیِ صف اول نباشی ها، حواست باشد. دستِ پیش گرفتم، پس افتادی..
می گفت..
«اللّٰهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنِی وَبَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِی جَعَلْتَهُ عَلَىٰ عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً فَأَخْرِجْنِی مِنْ قَبْرِی مُؤْتَزِراً کَفَنِی ، شاهِراً سَیْفِی ، مُجَرِّداً قَناتِی ، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدَّاعِی فِی الْحاضِرِ وَالْبادِی»

[مسکین ۳۱۴]

۲۴ تیر ۹۹ ، ۲۰:۵۰ ۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
أم هادی

حرفی نیست..

مدتی هست که به فضای مثلا نخبگانیِ توییتر برگشته ام. حقیقتا محیط تهوع آوری دارد و من هم آنچنان فعال نیستم. یک سری توییت های انتقادی نسبت به محیط خود توییتر را منتشر کردم و دختری گفت چرا انقدر تند و معترض؟! وقتی توییت هایی غیر از این ها با موضوعات احلاقی و سیاسی و .. انتشار دادی حمایتت می کنم! پاسخ دادم من نه استاد اخلاقم و نه سیاست دان! ترجیح می دهم درباره ی چیز هایی که نمی دانم نظری ندهم. انگار این قانون بین توییتری ها دیکته شده که درباره ی هرچیزی نظر بده تا عالم انگاشته شوی! تایم لاینِ حزب اللهیِ توییتر تجمع یک عده جوانِ حرافِ شعاری است که حتی حسابشان با خودشان هم مشخص نیست! اگر بی انصافی نکنم آن میان معدودی آدم حسابی هم به سختی پیدا می شود! حال خدا نیاورد روزی را که این میان گذرتان به روحانیونِ توییتری و نظرات مریخیشان بیفتد که جامه دران و مشعل و بنزین به دست به سمت حوزه ای که درآن تحصیل کرده روانه می شوید. البته شاید هم نتوانید آنجا را به آتش و خون بکشید و قبل ترش به جرم اخلال در امنیت جامعه و تشویش اذهان عمومی، به گونی پارتی دعوتتان کنند و تبعید شوید جایی که عرب نی انداخت!

ساعت 9 صبحِ فردا پا به دنیای 18 سالگی می گذارم! چند سالیست که روز های تولدم به حقیرانه ترین و کم خرج ترین حالت ممکن (برای خودم و دیگران) می گذرد و حتی پارسال در روز تولدم تنها بودم! توقعی هم ندارم.. خدا را شکر می کنم که هنوز زنده هستم و فرصت جبران و سازش دارم..

۲۳ تیر ۹۹ ، ۲۰:۰۱ ۸ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۱
أم هادی

اگر نخواندید هم چیزی را از دست نمی دهید!

می گفت هرجا خلا دیدی، ورود کن، دغدغه پیدا کن، مطالبه کن. من هم بر دیده ی منت نهادم و گفتم چشم. مدتی هست دغدغه ی روابط از دست رفته ی دختر و پسر، خصوصا در قشر مذهبی را دارم و امید دارم با توکل به خدا و توسل به ائمه اطهار (ع) در این عرصه مفید باشم و بتوانم کار های بزرگی انجام دهم. فرصتِ فارغ التحصیلی از مدرسه را برای این امر غنیمت شمردم. (راستی امروز خبر رسید انگار قبول شده ام و ریاضی را نیفتاده ام.. الحمدالله..) مهلایی که در پست قبل از او نام بردم می گفت "بنشین و کنکور را بخوان تا اگر قبول شدی بگویی با فلان رتبه باز هم جامعه را انتخاب کردم!" فکر کردم که چه کار لغوی! من ماه هاست تصمیمم را گرفته ام. از طرفی کنکور امسال عملا برایم بی معنیست. چرا؟ چون اگر جامعه قبول بشوم، می روم و اگر خدای نکرده قبول نشوم حتما سال بعد هم شانسم را امتحان می کنم چون شرایط جامعه محدودیت سنی دارد و فقط تا یک سال بعد از فارغ التحصیلی طلبه می پذیرد! دلیل دیگر هم اینکه چه تضمینی وجود دارد که بخوانم و کنکور بدهم و رتبه ای بیاورم که بتوانم با آن پز بدهم؟! اصلا چرا پز بدهم؟! شما را با این سوالِ فلسفی و پایانِ اصغر فرهادی طور رها می کنم به سراغ مطلب بعدی می روم.

امروز صبح بعد از مدت ها در بلاگفا پستی منتشر کردم و منتظر حضور دوستان در گفتینو شدم و از آنجایی که در هنگام توزیع شانس در صف کوپن بودم، باز هم از آن مورد های "خدایا توبه" پیام داد! اول کاملا جدی بودم و کمی هم سعی کردم در حل مشکل فنی وبلاگش کمک کنم اما از جایی به بعد پررو شد مسئله شرعی طرح کرد تا پاسخ بدهم. سایت گفتینو و حتی حاج آقا احمدی را معرفی کردم اما برادر گیر داده بود من جوابش را بدهم و وقتی دیدم دارد حد را می گذراند مشتی بر دهانش کوبیدم و نعره برآوردم که "شات آپ ملعون! بساطت را جای دیگری پهن کن". مردک فکر کرد می تواند با جمله ی "من فکر کردم شما مومن هستید و درکم می کنید." از راه به درم کند اما پورخندی به عمقِ برو بابا حاجی زدم و گفتم "چون مومن هستم حدم رو می دونم!". شدیدا متحیر و متحول شد و آبجی آبجی گویان صحنه را ترک کرد!


تاثیر نوشتنِ مستمر زا شدیدا در خودم حس می کنم!

۲۲ تیر ۹۹ ، ۲۱:۰۱ ۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱
أم هادی

جامعه نامه (1)

نمی دانم چه داستانیست که به محض نشستن پشت سیستم احساس نوشتم پر میکشد و مغزم تهی از مطالبی میشود که در طول روز بار ها به آنها فکر می کنم و درباره شان با خودم مذاکره می کنم! علی ای حال تصمیم گرفتم اکنون که وقتم آزاد تر شده بیشتر بنویسم و بهانه نیاورم.

خبری دارم که کمی سرد شده و نمی دانم چرا درباره اش ننوشتم. به تاریخ ساعت 12 ظهرِ 16 تیر ماه با ماشین شخصی روانه ی کشورِ قم شدیم و بعد از مصائب فراوان و حتی یک تصادفِ ریز ساعت 7 صبح روز 17 تیر ماه به آنجا رسیدیم. به چه سبب؟ مصاحبه ی جامعه الزهرا! در راه رسیدن به جامعه آنقدر که روحانی دیدهم تسمه تایم پاره کردم (لازم است بگویم در بندر دیدنِ یک روحانی مانند پیدا کردن قطره ی آبی در اقیانوس است!) اما تشر زدم که دختر درویش کن. خودت هم قرار است از این ها شوی! حالا نه با آن عبا و عمامه اما طلبه می شوی دیگر!

تصور می کردم قرار است با یک محیط خشک و سرد مواجه شوم. طیق توصیه های دوشب قبلِ مهلا (دوستی که در فضای مجازی یافتمش و پارسال و در جامعه پذیرفته شده) سعی کردم تماما خودم باشم و خوشرو و بدون وابستگی در انجام کار های مصاحبه به مادر! (کلا آدم وابسته ای بودم و از طرفی پدر را راه نمی دادند!)

وقتی وارد شدم و در مکانی نفس کشیدم که فقط دز عکس ها نظاره کرده بودمش، شور و شعف و شادی در تمام رگ و پیِ بدنم جاری شد. در کنارِ مادرم، در رویا هایم که فعلا کمی تاقسمتی محقق شده بود قدم می زدم! دروغ است اگر بگویم استرس نداشتم .استرس بود و نبود. اصلا محیط فقط به تو آرامش می داد! اول کمی زیر چشمی اطرافم را می پاییدم و با احتیاط رفتار می کردم و اما اتاق مصاحبه همان و پر کشیدن نیم مثقال احتیاط و سنگینی همان! آنقدر صمیمت از در و دیوار جامعه شُره می کرد که تو گویی سال هاست هم را می شناسیم. 

مصاحبه را با شوخی و خنده و بسیار گرم آغاز کردم و گاها از فرط خنده کلماتم از دهان خارج نمی شد! گمان نمی بردم که الان در مهم ترین لحظه ی زندگیم، در آزمونی برای پذیرش یا رد شدن هستم و باید کمی اضطراب و استیصال داشته باشم! ریز ترین حرکاتم یادداشت می شد و من؟ بهتر است نگویم!

حالا می خواهم باز هم در اینجا اعترافی داشته باشم که به کسی نگفتم. من در آشنایی و طی مسیر، آنقدر نشانه دیدم (در آخر مصاحبه و حتی بعد از اتمام آن اتفاقی افتاد که یقینم را دوچندان کرد.) و برکت به زندگی ام وارد شد که نمی توانم تمام آن نشانه هارا هیچ بپندارم و بگویم حالا اگر قبول نشدم.. حالا شاید.. مسلما من که خودم در بطن ماجرا و اتفاقات بودم بهتر از هرکسی توان درک سیر حوادث و رخداد ها را دارم و عمیقا اطمینان دارم که امیدم واهی نیست..

ان شاءالله تعالی تا یک ماه دیگر نتیجه ی مصاحبه اعلام می شود و امیدوارم صلاح خدایی که خودش مرا در این مسیر قرار داد و آیات را یکی پس از دیگری فرستاد با صلاحم همسو باشد..

۲۱ تیر ۹۹ ، ۱۹:۰۳ ۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
أم هادی

زبانتان به کامتان بچرخد!

بهانه ی نوشتن این پست یک ویدئوی اینستاگرامی بود که لکنت زبان را به تمسخر گرفته بود.

نمی دانم دقیقا از کِی؟ فقط می دانم از همان ابتدا اینگونه نبودم! چندسالی هست که با بدقلقی های زبانم سر می کنم. تا به حال درباره اش به هیچکس نگفتم. اعتماد به نفسم را پایین تر از چیزی که هست می آورد.. شاید اگر با من صحبت کنید متوجه چیزی نشوید. در صحبت های عادی خیلی کمتر (اما باز هم آزار دهنده) و در زمان هیجان و بالا رفتن آدرنالین خیلی بیشتر! نمی دانم اصلا می توان اسمش را لکنت گذاشت یا نه! 

خب چندان دلچسب نیست که در میان صحبت، طرفت آشنا باشد یا کسی که به شدت با او رو دربایستی داری، ناگهان زبانت نتواند کلمه ای را به درستی ادا کند، کلمه را بکشی، هجا را تکرار کنی و به هر زحمتی که شده آن کلمه ی لعنتی را تف کنی بیرون و این اتفاق فقط به همان یک بار محدود نشود.

چیزی که ترسم را بیشتر می کند علاقه ام به صحبت برای دیگران و سخنرانی و چیز هایی از این قبیل است. گاها فکر می کنم ممکن است مانند حاج امیر عباسی در هنگام کار و صحبت لکنتی نداشته باشم و خارح از آن تا می توانم تپق بزنم؟!

اوایل فکر می کردم این یک موضوع عادی است که برای همه پیش می آید و نباید جدی بگیرمش ، اما هرچه گذشت فهمیدم در من شدت دارد! باز هم جدی نگرفتم و حس می کنم وخیم تر شده! باری به هرجهت هیچ چیز، حتی این لکنت مرا از سخن باز نمی دارد حتی اگر مجبور باشم بعد از تپق زدنم، پیش از دیگران به خودم بخندم تا اشتباهم عادی و معمولی جلوه کند!

۲۰ تیر ۹۹ ، ۰۴:۲۷ ۴ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
أم هادی

انتی شلونک؟

بسم الله

علاجِ دلتنگیِ شما کجاست؟ علاجِ دلتنگیِ من افزون بر هزار کیلومتر آن سو تر، زیر آسمانِ عراق نفس می کشد. حتی فکر کردن و نوشتن درباره اش هم قند های دلم را می‌ساید! بابِ رفاقتمان را شهدا باز کردند. آن هم شهدای ایرانی و دفاع مقدس! می‌گفت وقتی به جنگ ایران و عراق فکر می کند از کشورش متنفر می شود. نباید عاشقش شد؟ زینبِ رنج کشیده ام داعش را درک کرده. آن هم در ١٣-١٤ سالگی.. ‌
دردِ واژه واژه ی کلامش را به جان می‌خرم.. ‌
‌هم وطنیم در عشقِ و هم میهن نیستیم در مختصاتِ جغرافیایی، اما حرف های مشترک کم نداریم! از سید القائد می گوییم و سردارِ شهید و التماسِ دو رکعت نمازِ روبروی ایوان طلا (اختصاصیِ خودم!) و شهدا. حتی کوششم برای یافتن فیلمی ایرانی و شهدایی که زینب آن را ندیده باشد به جایی نرسید!
‌«زینب جان، شاگردی در مکتب شما هم لذتی دارد وصف ناشدنی! وقتی با اشتیاقِ استادی‌ات یاد می‌دهی "شلونک شخبارک" و پاسخ می‌دهم "بخیر الحمد الله" می‌فهمم در ایامِ عمر، صرفا چیزی از شاگردی شنیدم و آن را درک نکردم!
از راه نرسیده رگ خوابِ دلبستگی را در مشتِ زبانِ شیرینت اسیر کردی و "رشته ای بر گردنم افکنده دوست، می‌کشد هرجا که خطر خواه اوست"!»
‌از خودش که می گوید قمری ها و موسی کو تقی های بالا نشینِ قلبم به شوقِ پرواز و آرام گرفتن در میانِ دستانش، بی حاصل پر می گیرند به مقصدی نامعلوم..
«زینب جان اگر می خوانی، در محضر اربابم دعا کن تمام شود و پاک شود این شومی از سر جهانیان تا شاید برسد موعد وصال و قرار به دلمان برگردد..»

۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۶:۴۵ ۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
أم هادی

آیا کسی هم از دیدن چراغ روشنمان شاد میشود؟!

دلتنگ حس لغزیدن انگشتانم روی کیبورد لپ تاپ بودم. سردردی که یادآورِ بی خواب و خوراکی‌ام است، مانع پرواز کلمات در آسمان خیال می شود، اما من برای نوشتن از آن هم قوی ترم!

خودم را که در آینه دیدم جا خوردم. در آینه من نبودم. در آینه جنازه ای متحرک و بی رنگ، محصول نظام آموزشی فاسد شده ی میهنم بود. انرژی های منفی ام را برایتان ارسال نکنم؟! چشم! از خوبی ها می گویم.

خوانده بودم روزگار، روزی با توست و روزی بر تو، اما مگر نامم جمع اضداد نبود؟ دنیایم نیز هم..! روز می گذرانم به شوق پرگرفتن کبوتر جلد قلبم در پشت بام حرف های دوستِ عراقی ام! (مفصل درباره اش خواهم نوشت!) دل می کنم از دنیا و مافیها برای سبک بالی. من سرشار احساس خوب و مصائب زمینی. شادی ام از سختی های زمینی و خوشی های آسمانیست. گویی لحظاتی پیش، بسته بندی شده در ابریشم های بهشتی آورده باشند! 

درگوشی بگویم و بین خودمان باشد. نشانه های زیادی می بینم که سبب اطمینانِ روز افزونم به مسیر پیش رو می شود. حتی فهمیدم موانع کوچک درشتی که گاها در مسیر پیدا می شود اما هیچ پا و دلم را نمی لغزاند، ابتلائی برای نشان دادن عزمم است.

سخن به درازا نکشد. البته نخواهد هم کشید، لیکن روده دراز است و مجال کم و معده خالی!

 

*از من نرنجید عزیزانم. جواب نظراتتان را خواهم داد. حتما و قطعا!

۰۲ تیر ۹۹ ، ۰۵:۳۱ ۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
أم هادی
سه شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۰۸ ق.ظ أم هادی
حوالیِ امتحان

حوالیِ امتحان

کلافه از معطلی، به دختری خیره شدم که اسپری را با تمام قوا و وسواس گونه روی صندلی می‌پاچید! انگار کنید قطره قطره ی اسپری‌اش مغزِ مرا پاک می‌کرد و چشمانم را می‌شست که نگاهم به صندلی ام عوض شد و خاک های زیرِ صندلیِ جلو در مردمک هایم فرو رفت!

دسته ی صندلی را با الکل نشانه گرفتم و تقلا کردم تصور کنم دانش آموزِ تجربی که نامش روی دسته حک شده، تمیز و سالم است، یا ناقل بیماری!

درگیریِ فکری ام به اینجا ختم نشد. به دنبال کسی بودم که از چشمانش (که تنها جزء پنهان نشده زیر ماسک بود) تشخیص دهم با سوالم آتیشی نمی‌شود.

مراقبی از روبرو می‌آمد و حاضری می‌گرفت. باید می‌پرسیدم یا نه؟ دانستنش که اشتباه نبود، اما پرسیدنش چطور؟ به صندلیِ مجاور که رسید هیاهویِ آدم های توی مغزم اوج گرفت.

تصمیم گرفتم خیال کنم برخورد تندی نمی‌کند. صدایش زدم و طوری که گویی شئ کثیفی را لمس می‌کنم، انگشتانم را روی دسته ی صندلی گذاشتم و گفتم "این صندلی ها ضدعفونی می‌شه؟". 

خانمِ مراقب هم با هیجان پاسخ داد "آررره. پمپ دارن بندگانِ خدا. هربار که می‌ریم ضدعفونی میکنن." و بعد با خنده ادامه داد "تو که حساس تری، انگار خیلی می‌ترسی!".

راستش را بخواهید آرامشِ صدا و خنده اش تشویش های اسپریِ ضد عفونی آورده را شست و باقی زیر پایه ی صندلی ام مدفون کرد.


خانمِ مسئولِ حوزه ی امتحان، هربار که برای چک کردن گوشی و هندزفری نیاوردن از من می‌خواهد گوش هایم را از زیر مقنعه خارج کنم تا بررسی کند، وقتی تقلایم را با آن مقنعه ی تنگ(تر از بقیه) می‌بیند، بلند و رو به همه می‌گوید "انقدر کیپ کرده که نمیشه دید!" و من بی توجه رد می‌شوم و او هربار تکرار می‌کند و من هم..!
تکرار مکررات آزار دهنده است!

۲۷ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۰۸ ۲ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
أم هادی