[بی نِشان]

بیرون رفتنای الکی

بعد از اون داستانی که توی شام غریبان پیش اومد، با خودم عهد کرده بودم که دیگه با دختر خاله اینا بیرون نیام؛ اما نتونستم موفق بشم.
دیشب تولد دختر خاله بود و خواهش کرد که به خاطر تولدش برم دنبالش. که اونم به بدترین شکل ممکن گذشت.
از اون روزی هم که رفتم ولیمه شوهر خاله، دختر خاله ها برنامه ریزی کردن برن بیرون و منم حتما دنبالشون برم. نمیخواستم برم اما مامان بازم خامم کرد و خودمم خواستم که یه بار دیگه بهشون فرصت بدم.
از یک ساعت دیر آماده شدنشون و معطلی که بگذریم اول رفتیم یه آبمیوه فروشی قراضه و فوق العاده خلوت. بعد از اونجا دوست پسر دختر خاله اومد دنبالمون:| ما رو رسوند به یه کافه دیگه. کافه باژوران. کافه ای که حتی تابلو هم نداره و اصلا نمیتونی پیداش کنی!(فقط نمیدونم چرا این همه شلوغ بود)

ما روی همین میز درازه نشسته بودیم. 


اول فکر کردم که اینم یه کافه ی معمولیه مثل بقیه کافه ها، اما وقتی وارد شدم با یه فضای شلوغ و پر از دود قلیون و سیگار مواجه شدم. از حس اون لحظه چیزی نگم بهتره. به غلط کردن افتاده بودم که دوباره دنبالشون اومدم بیرون. (اینا کلا جاهای فضایی میرن)
به قول یه دوستی من بین اونا مثل یه توهین بودم! نمیدونم همه زل زده بودن بهمون یا من اینجوری فکر میکردم. قیافه های عجیب و غریب.. (بازم چیزی نگم بهتره)
وقتی نشستیم بارها حس خودم رو بهشون گفتم "کاش میرفتیم یه جای مثبت تر" یا میگفتم "من اینجا حس خوبی ندارم" ولی خب کیه که توجه کنه. نهایت رعایت کردنشون این بود که بخاطر من قلیون نکشیدن!
بعد از اینکه به سختی اون فضا رو تحمل کردم تصمیم گرفتن شام بخوریم. فکر میکردم "خب الحمدالله بالاخره برای شام یه جای خوب میریم" اما زهی خیال باطل! (نمیدونستم اینا کلا جاهای از ما بهترون میرن!)
قبل از بیرون اومدن به مامان میگفتم "ما به غیر از اینکه عقایدمون به هم نمیخوره، حتی تفریحاتمون هم متفاوته. من از جاهایی که اینا میرن خوشم نمیاد" اما مامان اصرار داشت که "برو. تنوع میشه!" و واقعا هم تنوع شد!
برای شام هم اومدیم یه جای داغونِ دیگه. به محض اینکه وارد شدم یه پسره به تمسخر گفت "صلوات بفرستید" اگر بپرسید از کجا فهمیدم به تمسخر گفت و با من بود، میگم که چون قیافشون اصلا به ابن چیزا نمیخورد. شاید بازم بگید که مگه باید به قیافه باشه؟ یا مثلا مگه میشه از روی قیافه تشخیص داد؟ در جواب باید بگم که بله:| هم به قیافه میخوره (حداقل یک درصد) و هم میشه از روی قیافه تشخیص داد.
در کل حس بدی به این بیرون اومدن دارم. میخوام با مامان صحبت کنم دفعه بعدی که گفتن بیرون و اینا مامان داستان کنه بگه نمیذارم بیاد:| اگرم نگفت خودم مستقیما بهشون میگم که نمیام. بالاخره این حس بد باید یه جایی تموم بشه.. 

پشت دستمو داغ میکنم اگه دفعه دیگه باهاشون اومدم بیرون..

 

دفعه اولی که نادر (دوست پسر دختر خاله) اومد دنبالمون وسط راه یهو یه دستی وحشتناک کشید و منم از ترس جیغ کشیدم:/ 

بعدش توی مسیر برگشتم جوری رانندگی میکرد که بازم بترسیم و من یه بار دیگه‌م جیغ زدم. بعدش خودمو کنترل کردم:|

یه بارم داشتم آب میخوردم یهو نادر خان ماشینو چرخوند آب پرید توی گلوم و به سرفه افتادم. کلی معذرت خواهی کرد و اینا بعدم گفت آخه توی دید نیستی ندیدم!

چیزایی که خوردم هات چاکلت (تاحالا نخورده بودم!) و پیتزا بود.

اون چنگالِ دختر خاله‌ست. زیادی با کلاسه:|

 

کلا من به این جاهای باکلاس و گرون عادت ندارم. نهایت لاکچری بازیم فلافل کثیفه! (خیلیم خوشمزه تره)

+توی مسیر برگشت به عکس شهدایی که روی ساختمونا کشیده بودن نگاه میکردم و دلم میگرفت. توی نگاهشون انگار دلخوری بود. از اینکه امشب، شب اربعینه و من جای بودن توی مراسم عزاداری با اینا بیرونم و دارم آهنگ شاد گوش میدم و بقیه میرقصن و جیغ میزنن و شادی میکنن.. خیلی دلم گرفت.. خیلی.. اصلا فکر نمیکردم بیرون اومدن باهاشون اینجوریه. دیگه نمیام..

۲۶ مهر ۹۸ ، ۲۱:۰۴ ۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
أم هادی

بچه‌م برگاش زرد شده:(

درسته که کاکتوس برای اینکه رشد کنه باید برگای زیریش زرد بشه و بیفته؟! چند روزه دارم غصه میخورم برای زرد شدن برگای بچه‌م:(

۲۵ مهر ۹۸ ، ۱۱:۳۳ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
أم هادی

چجوری وبلاگ نویس شدم؟!

سلام! 

از طرف آقای سر به هوا دعوت شدیم به یه چالش جدید با عنوان داستان شما و وبلاگ نویسی‌. در واقع با این سوال که "چیشد که وبلاگ نویس شدید؟"

با نام و یاد خدا شروع می کنم!

 

یادم میاد سال های اول دبستان بودم که کامپیوترم رو از همکار پدرم خریدیم. توی اون زمان، اون کامپیوتر دست دوم و قدیمی، برای من حکم پیشرفته ترین تکنولوژی دنیا رو داشت.
مدتی بعد از آشنایی من با کامیپوتر، پای اینترنت به خونه ی ما باز شد. دقیقا یادم نمیاد چجوری با مفهوم سایت و وبلاگ آشنا شدم. مثل خیلی از وبلاگ نویس های دیگه مدتی رو بین وبلاگ ها میچرخیدم و میخوندم تا اینکه به فکر افتادم که خودمم وبلاگ داشته باشم.
فکر میکردم کار سختیه. دنبال آموزش ساخت وبلاگ گشتم و با سرویس بلاگفا آشنا شدم. سادگی پنل کاربری بلاگفا برای منِ تازه کار امتیاز بزرگی بود و خیلی خوشحالم کرد.
وبلاگ های زیادی در موضوعات مختلفی زدم که حتی سرنوشتشون یادم نیست! سال های زیادی رو از وبلاگ نویسی فاصله گرفتم و هربار خواستم بنویسم سراغ بلاگفا رفتم.
هرکدوم از برنامه های پیام رسان و اجتماعی رو حداقل یک بار امتحان کردم. تلگرام و اینستاگرام هم بیشتر از بقیه.. حس میکردم این برنامه ها نمیتونن پاسخگوی اون حس درونی من باشن.
پارسال تصمیم گرفتم بنویسم (نیاز به نوشتن داشتم. به صورت ناشناس و در فضایی که کسی بتونه بخونه..) و بازم رفتم سراغ بلاگفا.
اسم سرویس بیان رو زیاد شنیده بودم و تصمیم گرفتم امتحانش کنم. از بلاگفا و دیده نشدن خسته شده بودم. راستش رو بگم در اصل برای دیده شدن سراغ بیان اومدم اما بعد حس خوبی نسبت بهش پیدا کردم و موندگار شدم:)
وبلاگ نویسی تاثیرات زیادی روی من داشت. مثبت و شاید هم منفی.. وبلاگ من رو کتابخون تر کرد. عادت کردم که وقتی کتابی میخونم، فیلمی میبینم، یا اصلا توی اتفاقات روزمره به ریز ترین جزئیات هم دقت کنم.(در واقع از زاویه ی دیگه ای بهشون نگاه کنم) سعی کنم که از توی جزئیات و معانی پشت اتفاقات، چیز های تازه ای رو پیدا کنم و یاد بگیرم.
اوایل این کار رو برای پیدا کردن موضوعات تازه برای پست هام انجام میدادم اما کم کم برام تبدیل به عادت شد و به صورت ناخودآگاه این کار رو انجام میدم. خیلی از اون موضوعات هم پست نشد؛ در عوض زمینه ای برای یادگیری و ایده ی خودسازی من شد:)
وبلاگ برای من یه دنیای خاص و شگفت انگیز و متفاوته. آدم ها هرچند مجازی، اما خودشونن. خیلی ها فکر میکنن وبلاگ نویسی دِمُده و قدیمی شده.(مثل یاهو مسنجر!) حتی با شنیدن اسمش تعجب میکنن! خیلی وقتا شده که بهم گفتن سعی کن به وبلاگت وابسته نشی، از دنیای واقعی فاصله نگیر! درواقع نمیدونن که از چی حرف میزنن..
اینجا آدما تک تکِ تبریکات تولدشون رو استوری نمیکنن! اینجا یه نظر ساده شرف داره به خیلی از کامنتای اینستاگرام.. اینجا حرف های واقعی زده میشه..
اگر بخوام تمام حرف های زده شده رو توی یک جمله خلاصه کنم این میشه:
"من به وبلاگ فرار کردم..!" اینجا مأمن امن منه..


تک تک شمایی که این پست رو میخونید دعوت میکنم به این چالش:)

لینک پست رو اینجا بفرستید.

۲۴ مهر ۹۸ ، ۲۲:۴۶ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
أم هادی

شرح ماوقع امروز

امروز صبح مامان! اومد توی کلاس و وقتی دید تمیز نیست گفت اگه نمیخواین دستشوییا رو بشورین:| کلاستونو تمیز کنین. (رسما مدرسه رو پادگان کرده) رفتم از آبدارخونه جارو رو آوردم شروع کردم به جارو کردن کلاس و همینطور دعواشون میکردم و سرشون غر میزدم که "زیر پای خودتونم تمیز نمیکنید؟"
فکر میکنن پرنسسن که اگه به جارو دست بزنن از شخصیت و جایگاهشون کم میشه:/ پوستشون خراب میشه و کهیر میزنن:| کمردرد گرفته بودم. بهشون میگفتم ازتون نفری ده تومن میگیرم کلاسو خودم تمیز کنم!!
بعد از اون با خانوم حکیمی کلاس داشتم. همونی که مشخاشو ننوشته بودم! رفتم و گفتم که نشد بنویسم و .. اونم گفت خب بهت بیست نمیدم. گفتم باشه خب منم توقع بیست ندارم چون ننوشتم. (خیلی باشعورم!!!) ولی آخرش زهر خودشو ریخت. دلم نمیخواست بچه هایی که منو به چشم یه دانش آموز درس خون میبینن برای یه بار انجام ندادن تکلیف فکرشون در موردم عوض بشه. بعضی معلما هرچند خوب درس بدن و رتبه دو رقمی کنکور باشن (!) ولی بازم از بی شعوریشون چیزی کم نمیشه.

+بابا میگفت آقای فاضل گفته میخواد با من حرف بزنه و یه چیزایی رو بهم بگه و مامانم گفت تا قبل از اینکه بره قم زنگ بزن بهش و یه قراری بزار.(استرس دارم. حس میکنم قرار نیست چیزای خوبی بشنوم) 

+بالاخره اون خجالت الکی رو کنار گذاشتم و توی مطب که نزدیک به یک ساعت معطل بودم کتاب خوندم. حس فوق العاده خوبی دارم که زمانم به بطالت نگذشته:)) اصلا هم خجالت نمیکشیدم که یه جاهایی از کتاب رو با لبخند میخوندم. دوست داشتم اون حس خوب بمونه باهام و توی چهرم نمایان باشه:)

۲۴ مهر ۹۸ ، ۲۰:۲۱ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
أم هادی

مشخامو ننوشتم:(

از مدرسه که برگشتم مستقیم رفتم بخوابم. مامان بیدارم کرد گفت ناهار بخور بعد بخواب‌. بعد از یه استراحت یکی دو ساعتی پاشدم و آماده شدم برای مراسم ولیمه شوهر خاله.
از ظهر رفتیم اونجا و ساعت ده و خورده ای برگشتیم. هیچ درسی نخوندم و فرصت هم نداشتم که چیزی بخونم. الانم توی خسته ترین و له ترین و سردرد ترین حالت ممکنم. نه که بگم خیلیی کمک کردم اما خب باید به خاله و دختر خاله ها کمک میکردم.
مامان آقای فاضل رو هم دیدم (همونی که اسمش یادم نبود و میگفتم آقاهه!) میگفت که با پسرش صحبت کرده و اونم گفته بود باید باهاش صحبت کنم (با من صحبت کنه) بگم فکراش رو بکنه و پشیمون نشه و .. من خودم تاحالا آقای فاضل رو ندیدما. همه ی صحبت ها بین ما با واسطه انجام میشه! امشب این موضوع رسما علنی شد. خاله میگفت "فاطمه امتحان خودشو پس داده!" دختر خاله میگفت "اگر میخواست پشیمون بشه تاحالا پشیمون شده بود. چند سال گذشته.." مامان آقای فاضل گفت پسرش پنجشنبه ها (توی قم) بیکاره و بهش میگه بره پرس و جو کنه.

+جوری با سحر حرف میزدم که همه فکر میکردن یه مذکر پشت خطه! از همین تریبون میگم خیلی دوستت دارم!(کلی استیکر قلب و بوس آبدار!)

+دخترِ دخترخاله ۱۱ روزشه:) خجالت میکشیدم بغلش کنم! خیلییی کوچولو و ناز بووود ^^

۲۳ مهر ۹۸ ، ۲۳:۱۹ ۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
أم هادی

دلبر کجا خونه داره؟!

معلم پرسید "طبق نظر جغرافی دانان شهر کجاست؟" 

همونطور که خیلی ریز گردنم رو تکون میدادم، آروم و با ریتم گفتم "همونجایی که دلبر خونه داره!"

۲۲ مهر ۹۸ ، ۲۳:۴۲ ۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
أم هادی

کشفیات جدید

تازگیا دارم به کشف های جدیدی میرسم. نمیدونم شایدم چون قبلا توی این موضوعات نبودم دقت نمیکردم. دو تا طلبه جدید توی فامیل های دور پیدا کردم. این مسئله بهم دلگرمی میده که من تنها نیستم:) البته خب همشونم پسرن:| دختر طلبه ای تا به حال پیدا نکردم.
مامان امشب که رفته بود ولیمه ی شوهر خاله با یکی از اون آقاهای طلبه حرف زده بود و سوال پرسیده بود درباره شرایط پذیرش. خیلی اتفاقی همون آقا هم قم درس میخونه! اینکه هی دارم با عنوان "اون آقا" بهش اشاره میکنم بخاطر اینه که اسمش یادم نمیاد:| اونم گفته بود که اولا حضوری بریم حوزه ی شهر و پرس و جو کنیم. تهش اگه مشکلی بود شمارشو از شوهر خاله بگیریم چون خودشم قراره بعد از تعطیلات بره قم.
با سحر داریم تمام تلاشمون رو میکنیم که به هدف مشترکمون برسیم. ان شاءالله سال بعد دوتایی آماده میشیم بریم خوابگاه. سحر از وقتی تصمیممون قطعی شد برای اینکه به خودش و من این حس رو القا کنه که حتما قبول میشیم و میریم، وسایل مورد نیاز برای خوابگاه رو جفت جفت برای خودم و خودش میخره! عکساشونو میفرسته و دوتایی ذوق میکنیم. منم ازش یاد گرفتم و از هر چیزی که فکر میکنم ممکنه نیاز بشه دو تا میخرم! بابای سحر اسم این وسایل رو گذاشته جهیزیه ی خوابگاه!
البته مسئله ای که برام پیش اومده اینه که من چجوری حضوری و در اولین فرصت برم حوزه؟ مگه فقط صبح ها باز نیست؟ منم اون ساعت مدرسه ام. ان شاءالله همه چیز درست میشه. فقط کافیه توکل کنم. تلاش کنم و نتیجه ی کار رو به خودش بسپرم:) خدایا شکرت..

+نمیدونم بخاطر چی ولی چند روزیه که بغض عجیبی توی گلوم نشسته و فقط منتظر یه تلنگر کوچیکم تا گریه کنم. گریه هم کردما، خیلی. اما نیم ساعت بعد دوباره نزدیک بود گریه کنم:| فکر کنم هورمونام بیش فعال شدن:/

۲۲ مهر ۹۸ ، ۲۲:۲۵ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
أم هادی

بی عنوان بهتره

به قول شاعر

بی تو آوارم و در خویش فرو ریخته ام..

۲۲ مهر ۹۸ ، ۱۹:۴۷ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
أم هادی

گوشی پیشنهاد بدید

قصد دارم توی یکی دو ماه آینده گوشیم رو عوض کنم و به امید خدا دیگه یه گوشی خوبی نصیبم بشه:|

اولین گوشی ای که داشتم (درواقع صرفا مال من نبود اما ازش استفاده میکردم) یه تبلت بود. Galaxy tab 3 که دوربینش کیفیت فوق العاده نابود و ویرانی داشت و حجم و اینام که..

یادم نمیره که سر استفاده ازش و تقسیم زمان با برادر کوچیک و زبون نفهم:| چه مکافاتی داشتم. کل مصیبتام از همین تبلت شروع شد.

تابستون سالی که قرار بود برم دهم، روز تولدم اولین گوشی رسمیم رو خریدم. گوشیم honor بود. مدل دقیقش یادم نیست. گوشیم بدنه ی فلزی (فلزی؟!:|) داشت و فوق العاده سنگین بود و در نوع خودش یه سلاح سرد بود! کیفیت دوربین له! حافظه له تر. این آخرا هم دیگه نسیه ای کار میکرد.

در نهایت گوشیم رو با گوشی بابام عوض کردم. گوشیم الان Galaxy A5 عه. ولی بازم از کیفیت دوربینش راضی نیستم:| حافظشم خراب شده نمیدونم چشه:| 

دقیق از گوشی و این فناوری ها سر در نمیارم. اما دیشب رفتیم و Galaxy A50 و A70 رو قیمت کردیم. خلاصه فعلا فرصت دارم که تا یکی دو ماه دیگه یه گوشی با دوربین خیلی خوب (برام مهمه) حافظه ی داخلی خوب و کارایی مناسب و عمری! انتخاب کنم. قیمتش هم بیشتر از ۴ میلیون تومن نباشه.

پیشنهاد بدید.

۲۰ مهر ۹۸ ، ۲۲:۰۵ ۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
أم هادی

داداش!

”ع“ یه آدمِ فوق العاده وسواسیه :/‌ یعنی دوتا لیوان داره .. و هیچوقت اگر توی یه لیوان آب خورد دوباره توی اون آب نمیخوره .. اون حتی به اون دوتا لیوان خودشم پایبند نمیمونه و اگر از هردوتا لیواناش آب خورد سراغ لیوانای دیگه میره :| داشتم سفره رو جمع میکردم و چشمم به لیوانش خورد .. از اونجایی که دستام پر بود رو بهش گفتم لیوانشو بیاره که دیدم ”ع“ داره آب میخوره .. اونم با اون یکی لیوانش .. گفتم چرا توی همین لیوانت آب نخوردی (با لحن عصبانی) گفت چون لیوانم دوغی بود (با خنده:/) گفتم جون خودت .. نمیتونستی روشُ آب بزنی دوباره بخوری!؟ (با لحن عصبانی دوباره:|) و گفت یادم رفت (با خنده:|) خلاصه همینجوری که غر میزدم به آشپزخونه رفتم و وسایلا رو گذاشتم و لیوانِ دوغیمو برداشتم تا بشورمش و آب بخورم! -_- ”ع“ پشت سرم به آشپزخونه اومده بود و من داشتم همچنان غر میزدم سرش .. یهو دیدم از پشت سرم صدای آروغ زدن اومد :/ .. خلاصه میخوام بگم پسرا همینن .‌. کل توجهشون به حرفت در یک آروغ میگنجه -_- تهشم خودش حال کرد با آروغش خندیدُ و رفت .. :/

 

 

+خاطره مربوط به تاریخ ۱۳۹۷/۰۶/۰۵ می باشد.

+داداش هنوز همونجور وسواسیه و تعداد لیوان هاش به سه عدد رسیده!

۲۰ مهر ۹۸ ، ۰۰:۱۳ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
أم هادی