بعد از اون داستانی که توی شام غریبان پیش اومد، با خودم عهد کرده بودم که دیگه با دختر خاله اینا بیرون نیام؛ اما نتونستم موفق بشم.
دیشب تولد دختر خاله بود و خواهش کرد که به خاطر تولدش برم دنبالش. که اونم به بدترین شکل ممکن گذشت.
از اون روزی هم که رفتم ولیمه شوهر خاله، دختر خاله ها برنامه ریزی کردن برن بیرون و منم حتما دنبالشون برم. نمیخواستم برم اما مامان بازم خامم کرد و خودمم خواستم که یه بار دیگه بهشون فرصت بدم.
از یک ساعت دیر آماده شدنشون و معطلی که بگذریم اول رفتیم یه آبمیوه فروشی قراضه و فوق العاده خلوت. بعد از اونجا دوست پسر دختر خاله اومد دنبالمون:| ما رو رسوند به یه کافه دیگه. کافه باژوران. کافه ای که حتی تابلو هم نداره و اصلا نمیتونی پیداش کنی!(فقط نمیدونم چرا این همه شلوغ بود)
ما روی همین میز درازه نشسته بودیم.
اول فکر کردم که اینم یه کافه ی معمولیه مثل بقیه کافه ها، اما وقتی وارد شدم با یه فضای شلوغ و پر از دود قلیون و سیگار مواجه شدم. از حس اون لحظه چیزی نگم بهتره. به غلط کردن افتاده بودم که دوباره دنبالشون اومدم بیرون. (اینا کلا جاهای فضایی میرن)
به قول یه دوستی من بین اونا مثل یه توهین بودم! نمیدونم همه زل زده بودن بهمون یا من اینجوری فکر میکردم. قیافه های عجیب و غریب.. (بازم چیزی نگم بهتره)
وقتی نشستیم بارها حس خودم رو بهشون گفتم "کاش میرفتیم یه جای مثبت تر" یا میگفتم "من اینجا حس خوبی ندارم" ولی خب کیه که توجه کنه. نهایت رعایت کردنشون این بود که بخاطر من قلیون نکشیدن!
بعد از اینکه به سختی اون فضا رو تحمل کردم تصمیم گرفتن شام بخوریم. فکر میکردم "خب الحمدالله بالاخره برای شام یه جای خوب میریم" اما زهی خیال باطل! (نمیدونستم اینا کلا جاهای از ما بهترون میرن!)
قبل از بیرون اومدن به مامان میگفتم "ما به غیر از اینکه عقایدمون به هم نمیخوره، حتی تفریحاتمون هم متفاوته. من از جاهایی که اینا میرن خوشم نمیاد" اما مامان اصرار داشت که "برو. تنوع میشه!" و واقعا هم تنوع شد!
برای شام هم اومدیم یه جای داغونِ دیگه. به محض اینکه وارد شدم یه پسره به تمسخر گفت "صلوات بفرستید" اگر بپرسید از کجا فهمیدم به تمسخر گفت و با من بود، میگم که چون قیافشون اصلا به ابن چیزا نمیخورد. شاید بازم بگید که مگه باید به قیافه باشه؟ یا مثلا مگه میشه از روی قیافه تشخیص داد؟ در جواب باید بگم که بله:| هم به قیافه میخوره (حداقل یک درصد) و هم میشه از روی قیافه تشخیص داد.
در کل حس بدی به این بیرون اومدن دارم. میخوام با مامان صحبت کنم دفعه بعدی که گفتن بیرون و اینا مامان داستان کنه بگه نمیذارم بیاد:| اگرم نگفت خودم مستقیما بهشون میگم که نمیام. بالاخره این حس بد باید یه جایی تموم بشه..
پشت دستمو داغ میکنم اگه دفعه دیگه باهاشون اومدم بیرون..
دفعه اولی که نادر (دوست پسر دختر خاله) اومد دنبالمون وسط راه یهو یه دستی وحشتناک کشید و منم از ترس جیغ کشیدم:/
بعدش توی مسیر برگشتم جوری رانندگی میکرد که بازم بترسیم و من یه بار دیگهم جیغ زدم. بعدش خودمو کنترل کردم:|
یه بارم داشتم آب میخوردم یهو نادر خان ماشینو چرخوند آب پرید توی گلوم و به سرفه افتادم. کلی معذرت خواهی کرد و اینا بعدم گفت آخه توی دید نیستی ندیدم!
چیزایی که خوردم هات چاکلت (تاحالا نخورده بودم!) و پیتزا بود.
اون چنگالِ دختر خالهست. زیادی با کلاسه:|
کلا من به این جاهای باکلاس و گرون عادت ندارم. نهایت لاکچری بازیم فلافل کثیفه! (خیلیم خوشمزه تره)
+توی مسیر برگشت به عکس شهدایی که روی ساختمونا کشیده بودن نگاه میکردم و دلم میگرفت. توی نگاهشون انگار دلخوری بود. از اینکه امشب، شب اربعینه و من جای بودن توی مراسم عزاداری با اینا بیرونم و دارم آهنگ شاد گوش میدم و بقیه میرقصن و جیغ میزنن و شادی میکنن.. خیلی دلم گرفت.. خیلی.. اصلا فکر نمیکردم بیرون اومدن باهاشون اینجوریه. دیگه نمیام..