[بی نِشان]

من حتما میتونم

تصمیم گرفتم برای اولین بار از تصمیمم دفاع کنم. با اینکه خیلی میترسم.. با اینکه نمیدونم با چه واکنش هایی رو به رو میشم که حتی خودم رو براشون آماده کنم..
مامان میگفت نیاز نیست نگران باشی. من میخوام ذهنت رو روی هدفت متمرکز کنی و دائم نگران نباشی که الان چی میشه؟ باید چی بگم و چیکار کنم؟ میگفت خودش واسطه میشه و از بابت اون نگران نباشم.
در واقع خیلی از مامان ممنونم. توی همه شرایط زندگیم پشتم بوده و همه جانبه ازم حمایت کرده. هیچوقت نذاشته احساس تنهایی کنم. اما الان فرق میکنه. من اگه الان از تصمیمم دفاع نکنم یعنی هیچوقت نمیتونم، اما من میخوام با این ترس رو به رو بشم و بهش غلبه کنم.
توکل بر خدا..

۱۰ آبان ۹۸ ، ۲۲:۴۷ ۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
أم هادی

برخی از شاخص های نظام اسلامی

بسم الله الرحمن الرحیم

 

پیامبر اسلام (ص) نظامی رو تشکیل دادند که الگو و نمونه ای از حاکمیت اسلام برای همه زمان ها و دوران های تاریخ انسان و همه مکان هاست. با نگاه به این الگوی کامل میتونیم شاخص ها رو بشناسیم و با استفاده از اون شاخص ها نسبت به نظام ها و انسان ها قضاوت کنیم.

تصمیم گرفتم تعدادی از شاخص ها رو از کتاب انسان 250 ساله بگم. قضاوت نسبت به نظام مثلا اسلامی الان، با شما!

 

شاخص اول، ایمان و معنویت: انگیزه و موتور پیش برنده در نظام نبوی، ایمانیه که از دل و فکر مردم سرچشمه می‌گیره و وجود اونها رو در جهت صحیح به حرکت درمیاره. پس شاخص اول تقویت ایمان و معنویت و دادن اندیشه درست به افراده. 

شاخص دوم، قسط و عدل: اساس کار بر عدالت و قسط و رسوندن هر حقی به حق‌دار -بدون هیچ ملاحظه ای- است.

شاخص سوم، علم و معرفت: در نظام نبوی، پایه ی همه چیز، دانستن و شناختن و آگاهی و بیداریه. کسی رو کورکورانه به سمتی حرکت نمیدن. مردم رو با آگاهی و معرفت و قدرت تشخیص، به نیروی فعال -نه نیروی منفعل- تبدیل میکنن.

شاخص چهارم، صفا و اخوت: در نظام نبوی، با درگیری های برخاسته از انگیزه های خرافی، شخصی، سود طلبی و منفعت طلبی مبارزه میشه. فضا، فضای صمیمیت و اخوت و برادری و همدلیه!

شاخص پنجم، صلاح اخلاقی و رفتاری: -نظام نبوی- انسان ها رو تزکیه و از مفاسد و رذائل اخلاقی، پاک میکنه. انسان با اخلاق و مُزَکّی (پاک شده) میسازه. «وَیُزَکِّیهِمْ وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ». تزکیه، یکی از اون پایه های اصلیه. یعنی پیغمبر روی یکایک افراد کار تربیتی و انسان سازی میکرد.

شاخص ششم، اقتدار و عزت: جامعه و نظام نبوی، توسری خور، وابسته، دنباله رو و دست حاجت به سوی این و آن درازکن نیست.عزیز و مقتدر و تصمیم گیره. صلاح خودش رو که شناخت، برای تامینش تلاش میکنه و کار خودش رو پیش میبره.

شاخص هفتم، کار و حرکت و پیشرفت دائمی: توقف در نظام نبوی وجود نداره. به طور مرتب حرکت و کار و پیشرفته. اتفاق نمیفته که بخوان بگن دیگه تموم شد، حالا بشینیم و استراحت کنیم! این وجود نداره.

 

میدونم شاید درست نباشه که با زبان خودم مطالب کتاب رو گفتم. اما اینکار باعث فهم بیشتر -برای خودم- میشه.

باشد که مورد قبول واقع شود!

۱۰ آبان ۹۸ ، ۰۰:۳۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
أم هادی

ژن برتر که میگیم دقیقا از چی حرف میزنیم؟!

یه عده چون مدرسه خوب پیدا نکردن برای پسرشون، میرن براش مدرسه غیر انتفاعی میزنن، اونوقت کساییم مثل من چون سهمیه‌شون همینه، باید توی یه مدرسه داغون، توی یه محله ی داغون و جنایی درس بخونن!

اتفاقا حق من و امثال من هم همینه؛ چون ژنمون خوب نیست!

۰۹ آبان ۹۸ ، ۱۸:۴۵ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
أم هادی

چطور می‌شود اسلام را از سیاست جدا کرد؟!

دارم کتاب "انسان ۲۵۰ ساله" رو می‌خونم. خیلی خودم و کنترل می‌کنم که تیکه هاش رو نذارم اما موفق نشدم:)
اگه دوست داشتید بخونید.

چطور می‌شود اسلام را از سیاست جدا کرد؟! چطور می‌شود سیاست را با دست هدایتی غیر از دست هدایت اسلام، معنا و تفسیر کرد و شکل داد؟! 《الَّذینَ جَعَلُوا القُرآنَ عِضین》؛ بعضی قرآن را تکّه‌پاره می‌کنند. 《یُؤمِنُ بِبَعضِ الکِتابِ وَ یَکفُرُ بِبَعض》؛ به عبادت قرآن ایمان می‌آورند؛ اما به سیاست قرآن ایمان نمی‌آورند. 《لَقَد اَرسَلنا رُسُلَنا بِابَیّناتِ وَ اَنزَلنا مَعَهُمُ الکِتابَ وَ المیزانَ لِیَقومَ النّاسُ بِالقِسط》. قسط چیست؟ قسط یعنی استقرار عدالت اجتماعی در جامعه. چه کسی می‌تواند این کار را انجام دهد؟ تشکیلِ یک جامعهٔ همراه با عدالت و قسط، یک کار سیاسی است؛ کار مدیران یک کشور است. این، هدف انبیاست. نه فقط پیغمبر ما، بلکه عیسی و موسی و ابراهیم و همهٔ پیغمبران الهی برای سیاست و‌ برای تشکیل نظام اسلامی آمدند.

نه فقط این بخش که کل این کتاب عالیه. و حلقه سوم هم از حلقه دوم عالی و تحلیلی تر:)

۰۸ آبان ۹۸ ، ۲۲:۳۳ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
أم هادی

معصیت کار شدم!

بیاید بگید برای درد نماز نخوندن چه علاجی دارید..

 

+از خودم تعجب میکنم که چطور از یکشنبه پست نذاشتم؟ چجوری طاقت آوردم؟!

۰۸ آبان ۹۸ ، ۱۴:۴۳ ۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
أم هادی

?What i'm doing with my life

دقیقا در چنین وضعیتی-_-

۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۷:۲۳ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
أم هادی

"آیه"

اگر بخوام کلا درباره امروز حرف بزنم، روز خاصی نبود و حتی کمی تا قسمتی هم مزخرف بود. هنوز نتونستم با مامان (مدیر جدید) کنار بیام و فوق العاده ازش متنفرم. دلیلش هم اینه که با دیدنش و حرفاش حس بد و منفی ای رو بهم منتقل میکنه که آثارش تا ساعتها باقی میمونه.
زنگ اول دینی داشتیم. بعد از اینکه برگه امتحانو تحویل دادم چون خوابم میومد با خودم گفتم یکم سرمو روی میز بذارم و چشمامو ببندم. چشمامو که بستم، رفتم..! موقعی به خودم اومدم که معلم اومده بود بالای سرم!
بعد از اون تا آخر بیکار بودیم. جز زنگ اول هیچ معلمی نیومده بود:|

+من "آیه" رو از پارسال میشناسم. یک سال از من کوچک تره و پارسال وارد مدرسه شد. آیه یک دختر چادریه که نیمی از قرآن رو حفظه. یه هدبند صورتی زیر مقنعه داره که با کفش-کمی لژدار- صورتی و کیفش که ترکیبی از صورتی و قهوه ای کمرنگه سته! همیشه از دور آیه رو میدیدم و هیچوقت جرئت نداشتم که باهاش رو در رو صحبت کنم. در واقع میترسیدم که بخوام خرابکاری کنم و از من خوشش نیاد. حس خیلی خوبی نسبت به آیه دارم. یک جور آرامش درونی داره که من رو به سمتش جذب میکنه. 
پارسال گذشت و من همیشه از دور آیه رو میدیدم. سال تحصیلی جدید که شروع شد چند وقتی آیه رو ندیدم. فکر کردم شاید از این مدرسه رفته باشه. اما بعد از یکی دو هفته آیه رو با یه تغییر اساسی در زندگی و صورتش دیدم. آیه عقد کرده بود! نمیدونم چه ربطی به منی داشت که حتی یک بار هم بهش سلام نکرده بودم اما از این خبر خیلی خوشحال شدم! 
این دور بودن ها همچنان بود تا اینکه یک روز که در مدرسه منتظر سرویس بودم، دیدم آیه با فاصله کمی از من ایستاده. (اینم بگم که چشمهام ناخودآگاه دنبال آیه میگرده!) بهش نگاه کردم و برای اولین بار چشم های عسلیش رو دیدم! نگم که محو شده بودم..! دقیقا یادم نمیاد چه جمله ای رو بهم گفت (برای اولین بار) اما من محو چشمهاش بودم و فقط لبخند زدم. 
آیه پیکسل های خیلی قشنگی با طرح مذهبی و چادری روی کیفش داره که عاشقشونم. بار ها با خودم کلنجار رفتم که قدم جلو بذارم و با همین پیکسل ها سر صحبت رو باز کنم اما بازم نتونستم. فقط نگاه کردم و رد شدم. 
امروز سرکلاس از خواب بیدار شده بودم و چشمام پف داشت و کسل بودم. کلاس سرد بود و تصمیم گرفتم برم یکم توی حیاط قدم بزنم. گرمای آفتاب بهم میخورد سرما از بدنم خارج میشد. توی حال و هوای خوبم بودم که آیه رو از دور با دوستش دیدم. یکم نگاش کردم و وقتی نزدیکم رسیدن سرم رو پایین انداختم و خواستم رد بشم که یهو آیه برگشت و با لبخند گفت "کفشات چقدر قشنگه!" خر کیف شدم و با ذوق گفتم "خیلی ممنون". 
با همون یه جمله کوتاه و لبخندش کلی حس خوب یهم منتقل کرد و واقعا حالم خوب شد. دلم میخواد از این دوستا داشته باشم. البته یدونه هم دارم که فعلا ازم دوره (سحر جانم♡)
دلم میخواد دوستام و آدمای دورم رو عوض کنم. سحر یکی از همین تغییرات بود و واقعا بابتش خدا رو شکر میکنم. 
نتیجه اخلاقی این که دوست خیلی مهمه!:) 

۰۴ آبان ۹۸ ، ۱۵:۱۰ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
أم هادی

از اون تصمیم های جدی!

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام:)
نمیخوام زیاد وقتم گرفته بشه پس سریع سر اصل مطلب میرم.
من مطالب خیلی زیادی رو در مورد بیداری بعد از نماز صبح و انجام ورزش و امور دیگه خونده بودم که حتی آثار خیلی خوبی هم در شادابی بین روز داره اما همیشه نسبت بهشون بی توجه بودم‌.
همیشه خودم رو آدمی بسیار خوابالو تصور میکردم (که نمیتونه حتی از یک دقیقه خوابش بگذره) و این رو به همه ام میگفتم!
دیروز تصمیم گرفتم که بر این فعل، جامه ی عمل بپوشانم و یک بار برای همیشه بر خوابم غلبه کنم. تصمیمم رو با مامان در میون گذاشتم و اتفاقا حمایت کرد. فکر نمیکردم بیدار بشم اما شدم!! و درسمم خوندم! البته منکر این نمیشم که هنوز خواب پشت چشمهامه چون نمیدونم چجوری و کجا باید ورزش کنم که مزاحم خواب بقیه نشم و خوابم هم بپره.
الان هم از شدت خوشحالی خواستم پست بذارم تا ثبت بشه!
امیدوارم روی این تصمیمم ثابت قدم بمونم.(ان شاءالله بیام و از تجربه هام و آثار خوبش بگم)
خدایا شکرت بابت این لحظات..

۰۴ آبان ۹۸ ، ۰۵:۲۵ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
أم هادی

شرقی غمگین چشمهات

حالا من باید برای چشمهایت “و ان یکاد” بخوانم: “وَ یَقولونَ اِنَّهُ لَمَجنون” مجنون منم این روزها. در میانِ میان وعده های جنون. “وَ ما هُوَ اِلّا ذکرُ لِلعالَمین” مجنونم! مرا وعده دیداری بده در یک صبح به بوسیدن دستهات.

حالا من در خانه راه می‌روم و هوایی که تو جا گذاشتی را نفس می‌کشم. آخر کجا روم که یادت نباشد و یادت نیایم؟! پایتخت‌نشینی موهات تا ابد مرا مستاجر طرح لبخندهات تمدید می‌کند. چمشهات هوای خانه را هوایی می‌کند. 

یادته چه ذوقی می‌کردم وقتی موهاتو می‌بافتم؟ دل گره زده بودم به انتهای بافته‌ی موهات، به سر برگرداندنت، به بوسه‌ای کوتاه، به عمق بی‌پایان شادی چشمهات. الان دیگه حتی دلش رو ندارم بهش فکر کنم. غریبه که نیستی. علی عشقی تا قاتل شدن فاصله ای نداره وقتی حرفِ تو میون باشه.

برات نوشته بودم کسانی که به تو فکر، حتی فکر، ببین ! حتی فکررر کرده بودند را سلاخی می کنم.
چه قدر دلم میخواست زندگی کنیم. نشد.

 

 

۰۳ آبان ۹۸ ، ۰۲:۴۸ ۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
أم هادی
دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۳۵ ب.ظ أم هادی
فهمیدن یا نفهمیدنِ فلسفه؟ مسئله این است!

فهمیدن یا نفهمیدنِ فلسفه؟ مسئله این است!

واقعا که چه؟ تهشم نفهمیدم چیزایی که توی این همه سال خوندم کجا به کارم میاد. از ریاضی که بگذریم (که کلا خنگم در موردش) حتی درسای دیگه رو هم نمیفهمم. مثلا دینی چرا باید این همه سنگین باشه؟؟:/ من هیچ وقت استعاره و آرایه های ادبی رو یاد نگرفتم. بازم همه اینا به کنار، فلسفه رو که به هیچ عنوان نمیفهمم:/ البته فلسفه کلا خودش چیز گیج کننده ایه.

دبیر فلسفه پارسالمون (خدا ازش نگذره!) بچه ها رو تا مرز تشنج پیش می برد! یه ماژیک برمیداشت و می رفت وسط کلاس و معرکه می گرفت! می گفت بچه ها این چیه؟ می گفتیم ماژیک. می گفت از کجا میدونید ماژیکه؟ میگفتیم خب داریم میبینیمش. میگفت از کجا مطمئنید که می بینیدش؟:/ شاید این توهم شماست. اصلا از کجا معلوم که من دارم اینو لمس میکنم؟ اینا همه توهمای شماست:/ و به این صورت و با این سوال جواب ها مغز ما رو تا آتیش گرفتن میکشوند:/ 


سر کلاس فلسفه بودیم. معلم داشت درس میداد و من در تمام مدت با یه حس ناخوشایند ناشی از نفهمیدن بهش زل زده بودم. درس که تموم شد طاقت نیاوردم و دستمو بالا بردم. با یه نگاه سوالی گفت "جانم؟" گفتم "خانوم این طبیعیه که من هیچی از فلسفه نمیفهمم و فقط دارم حفظش میکنم؟" یکم خندید (لعنتی وقتی میخنده خیلی دلبر میشه!) و گفت "آره، طبیعیه" و بعد در همین راستا خاطره ای رو تعریف کرد.

"یادم میاد زمانی که دانشجو بودم، مثل شما هیچی از فلسفه متوجه نمیشدم. از این مسئله خیلی ناراحت بودم. یه بار کلاس که تموم شد سریع دویدم دنبال استاد و نگهش داشتم. با ناراحتی گفتم آقای محمدی/محمودی من هیجی از فلسفه نمیفهمم. چیکار کنم؟ خواهش میکنم بهم بگید چجوری بخونم تا یاد بگیرم. استاد یکم بهم نگاه کرد و با لخند ملیحی گفت میدونی چیه دخترم؟ خودمم نمیفهمم چی میگه!"

بعد از شنیدن این خاطره اعتماد به نفسم خیلی بالا رفت!!

۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۹:۳۵ ۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
أم هادی