پست امروزم از زبون برادرمه. میدونم نباید به دفترش دست میزدم و میدونم اگر بفهمه خیلی از دستم ناراحت میشه، اما حقیقتش فکر نمیکردم یه بچه ی ۱۲-۱۳ ساله انقدر درگیر مسائل بشه و نهایتا مثل همه ی ما بفهمه که نمیشه با آدما حرف زد، فقط باید نوشت..
خیلی با خودم کلنجار رفتم که همه ی دست نوشته هاش رو منتشر کنم، یا نه. میدونم منتشر کردنش هم کار درستی نیست اما باید یک جوری خودم از این فکر و خیال ها خالی میکردم. نتیجه ای که بهش رسیدم این بود که بهتره بیشتر از این خودم رو آهوی پیشونی سفید نکنم و بذارم همچنان زندگیم سر به مهر بمونه. مسلما هیچکس جای من نیست و آرزو میکنم هیچوقت هم نباشه!
حرف نزدن و نگفتن سخته. رازداری کردن سخته. هیچوقت نمیشه با گفتنِ "صلاحت رو میخوان" یا "بهتر میدونن" کسی رو آروم کرد یا شخص دیگه ای رو تبرئه کرد. چون بعضی آدما واقعا بهتر نمیدونن و صلاح رو هم نمیخوان!
دلم برای داداشم سوخت!
زانوی مادر من حدود ۳، ۴ سال است درد است و پله برایش مضر است ولی ما با این حال در آپارتمان زندگی میکنیم. آشپزخانه ی خانه ی ما یک پله دارد و مادرم هرروز از روی پله عبور میکند و رد میشود. پدرم مردی است که نماز نمیخواند و هیچ کار دینی دیگری انجام نمیدهد..
یه جای دیگه از دفترش نوشته بود
بهترین روز های سال بدترین روز های عمر من هستند.
و اون روز ها رو نام برده بود. من دارم خودم رو نجات میدم و میرم. دلم برای داداشِ حساسم میسوزه و نمیدونم چطور قراره با شرایطی که من ۱۷ سال به شختی تحملش کردم، کنار بیاد..
خیلی دلم میخواست باقی حرفاشم بذارم. حرفای دل منم بودن و من نمیدونستم چطور باید بیانشون کنم اما اون با لحن کودکانش و به بهترین شکل، اونا رو نوشته بود. دلم میخواست یکم رابطمون نزدیک تر بود و میتونستم مرهم دردا و ناراحتیاش بشم. من خیلی خوب درکش میکنم، اما متاسفانه جنابشون مثل خودم به شدت درونگراست و بخاطر همینم به نوشتن رو آورده! کاش میتونستم کمکش کنم..
×برای پیشگیری از قضاوت بگم که البته پدر از اول ماه رمضان شروع کردن به نما خوندن. حالا الله و اعلم..