[بی نِشان]

رسالتِ مادری

مادرم، مادری را رسالت خودش می‌دانست. او از عشق می‌گفت و هیجانِ شیرینی در قلبم می‌جوشید. حرف های دلش را بازگو می‌کرد و من زیر نوازشِ گرمِ دستانش، کنترلِ پلک های سنگینم از دست می‌رفت.
پیش از ماجرای شور انگیزِ دست ها، چند موسیقیِ بی‌کلامِ مثلا آرامش بخش را عوض کرده بودم و حالْ مادرم، با اعجابِ آهنگِ صدایش، روی همه ی آنها خطِ بطلانی کشیده بود.
مادرم خیلی خوب به رسالتش عمل می‌کرد..

۰۲ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۴ ۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
أم هادی

کیفر لازمه عمل

همیشه تفکری افراطی در میان خداباوران، مبنی بر دائما بخشنده بودن خداوند وجود دارد که افراد خودشان را عمل کننده به هر رفتار بدی و خدا را بخشنده ی مطلق می‌دانند. با این گمان که "ما به میل خودمان عمل می‌کنیم و می‌دانیم خدا بخشنده است و ما را می‌آمرزد." و عملا عذاب الهی و این صحبت ها را انکار می‌کنند.
خود این نوع اعتقاد هم بحثی مفصل می‌طلبد که ما چطور خدا را باور داریم و حتی دوستش داریم اما سخنانش برایمان اهمیتی ندارد؟!
اعتقاد به بخشنده بودن خداوند به هیچ عنوان بد نیست و بر طبق حدیثی از امام رضا علیه السلام خداوند فرمونده اند «من نزد گمان بنده مؤمن خویش هستم، اگر به من خوش گمان باشد، به خوبى با او رفتار مى‏ کنم و اگر به من بدگمان باشد، به بدى با او رفتار مى‏ کنم.» [۱] (در پست بعد به این مطلب هم گریزی خواهم زد.)
استاد بزرگوار، شهید مطهری، در تفسیر آیات ۴۴ و ۴۵ سوره ی الرحمن گفته اند "قرآن می‌خواهد بگوید که این کیفر لازمه ی عمل است، جزء نظام احسن عالم است. اگر نبود نعمت ناقص بود."
پیش از شروع، پیش نیازی برای تفسیر می‌گویم. عبارت «فَبِأَیِّ آلَاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ» مانند یک ترجیع بند، ۳۱ بار در سوره ی الرحمن تکرار شده و هربار هم بعد از بیان نعماتی، و به قصد متوجه کردن جن و انس به آلاء پروردگار آمده است.
از آیه ی ۳۱ سوره ی الرحمن مباحث به سمت قیامت می‌رود و از آیه ی ۳۵ وضع کیفر ها در قیامت (و جهنم) بیان می‌شود. بعد از آن ها هم باز آیه ی «فَبِأَیِّ آلَاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ» که نشان دهنده ی نعمت ها بود، تکرار می‌شود.
از تکرار این آیه می‌توان برداشت کرد که آن عذاب هایی هم که در آیات قبل به آنها پرداخته شد (شعله های آتش و مس گداخته و ..) هم از آلاء خداوند هستند.
زیرا که بعد از بیانشان هم عرضه می‌دارد "کدام یک از نعمات پروردگان را تکذیب می‌کنید؟ آیا می‌توانید نعمت جهنم و عذاب های آن را انکار کنید؟"
اگر برگردیم به برداشت استاد مطهری، و با دیده ی نعمت به این کیفر ها نگاه کنیم، می‌بینیم تمام این کیفر ها و پاداش ها لازمه ی عمل و نشان دهنده ی نظام احسن و قانونمند و عدالت محور خلقت است.
حال سوالی مطرح می‌شود که اگر بر این اساس ما به تقاص تمام گناهانمان کیفر شویم، پس دیگر امید به رحمت خدا چه معنی دارد؟! آیا باز هم می‌توان خدا را، خدایی بخشنده که رحمتش بر غضبش غلبه دارد دید؟!
اگر عمری بود، جواب این سوال ها را هم در پست بعد خواهم داد.

[۱] "اصول کافى، جلد 2، صفحه 72"

۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۲۲ ۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
أم هادی

یا مجیب الدعوات

به "یا مجیب الدعوات" که رسیدم یاد خودمان افتادم.
ما عابدانِ نافهمِ متوقع، فقط از تو انتظار داریم. تو را پیش از خدایی، همان "مجیب الدعوه" می‌دانیم.
به همین سبب چنین مقام الوهیت را غصب کردیم و در مقابلت شاخ و شانه می‌کشیم و عتابمان را به سوی تو روانه می‌کنیم.
یادمان رفته که بخوانیمت تا اجابتمان کنی. یادمان رفته که "ادعونی استجب لکم"..

۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۱ ۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۱
أم هادی

ایموجیِ عینک آفتابی!

و بله! برید کنار بذارید برنده بیاد!

متن زیر رو برای یک مسابقه ی اینستاگرامی نوشتم و برای اولین بار، با مغز خودم برنده شدم! تنها دلیل ذوقِ فراوانم هم همینه!

البته شرم داشتم از انتشارش بخاطر همین تا الان تاخیر به وجود اومد در پست شدنش!

همانطور که مستحضرید، جنس مونث علاقه و استعداد وافری در به تصویر کشیدن همسر آینده اش دارد و گاه گاه هم در تخیلاتش کار بیخ پیدا می‌کند. مثلا اینجانب، یک بار در میان خیال، با همسرم تا مرز متارکه پیش رفتیم اما فرزندم مانع آن شد!
علی ای حال بنده هم از این قاعده مستثنی نیستم و بین خستگیِ درس و بی خوابیِ شبانه طلبه ی رویاهایم را در هنگام مطالعه ی درس متصور شده ام!
بله! شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدِ من، با عمامه ی مشکی ترکِ موتور نشسته است و سعی می‌کند به موقع خودش را به مدرس برساند!
حاج آقای ما پسرِ ساده ی شهرستانی ای است که از تکنولوژی چندان سر در نمی‌آورد و رنگِ کبودِ چهره، امان صحبت با نامحرم را از او می‌گیرد. لابد در مراسم خواستگاری هم باید خودم شروع کننده ی بحث باشم و ایشان را به بالای منبر بکشانم تا کمی چانه‌شان گرم شود و شرم از سرشان بپرد!
البته آنچه که تا به حال گفتم همه ظاهرِ زندگیِ‌مان بود و باقی، مربوط به روابط بین زوجین است و لطفا نخواهید بازگو کنم که شرمنده‌تان می‌شوم!
در آخر می‌خواهم از همین تریبون استفاده کنم و تقاضا کنم که حاج آقا، لطفا تا حاج خانم‌ِتان را در هوا نزده اند و بی همسر نشده اید، خودتان را به ما برسانید؛ منتظرتان هستم!
گردِ روی عمامه‌تان، همسفرت!

۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۰ ۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
أم هادی

هیچی نباشه اُپِن ماینده!

دقیقا چه اتفاقی افتاده که یه دختر ۱۶-۱۷ ساله، علاوه بر دوست پسر که دیگه خیلیی عادی شده، صد جاشو سوراخ کرده و پینسرینگ (؟:/) زده و دویست جاشو خالکوبی کرده و سیگارم می‌کشه و ادب و اینام که دیگه هِچ؟!
خب آخه این بخواد دکتر بشه، ضرره
معلم بشه، ضرره
مادر بشه، ضرره
و حالا باقی مشاغل
این الان چه نفعی داره؟ تازه از همکلاسی های خودمم هستن و قشنگ فیس تو فیس باهاشون برخورد داشتم:/

تازگیا دارم می‌فهمم چه آدما تحفه ای دورمو گرفتن:|

۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۴ ۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
أم هادی

امیدوارم در این موقعیت قرار نگیرید.

یکی از دوستای مجازیِ چند سالم که خیلی هم با هم صمیمی هستیم (چند سال پیش چادری بود و براش شبهه پیش اومد و ..) الان بهم گفت همجنسگراست و با یه دختر وارد رابطه شده و مادرشم تمام قد ازش حمایت کرده.

حقیقتش از تمایلاتش بهم گفته بود اما فکر نمی‌کردم انقدر جدی باشه و ..

نمی‌دونم باید چه واکنشی نشون بدم.. میترسم برخورد خوبم رو موافقت برداشت کنه..

۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۰ ۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
أم هادی

ماجرای علی

پست امروزم از زبون برادرمه. میدونم نباید به دفترش دست میزدم و میدونم اگر بفهمه خیلی از دستم ناراحت میشه، اما حقیقتش فکر نمیکردم یه بچه ی ۱۲-۱۳ ساله انقدر درگیر مسائل بشه و نهایتا مثل همه ی ما بفهمه که نمیشه با آدما حرف زد، فقط باید نوشت..
خیلی با خودم کلنجار رفتم که همه ی دست نوشته هاش رو منتشر کنم، یا نه. میدونم منتشر کردنش هم کار درستی نیست اما باید یک جوری خودم از این فکر و خیال ها خالی میکردم‌. نتیجه ای که بهش رسیدم این بود که بهتره بیشتر از این خودم رو آهوی پیشونی سفید نکنم و بذارم همچنان زندگیم سر به مهر بمونه. مسلما هیچکس جای من نیست و آرزو میکنم هیچوقت هم نباشه!
حرف نزدن و نگفتن سخته. رازداری کردن سخته. هیچوقت نمیشه با گفتنِ "صلاحت رو میخوان" یا "بهتر میدونن" کسی رو آروم کرد یا شخص دیگه ای رو تبرئه کرد‌. چون بعضی آدما واقعا بهتر نمیدونن و صلاح رو هم نمیخوان!
دلم برای داداشم سوخت! 

زانوی مادر من حدود ۳، ۴ سال است درد است و پله برایش مضر است ولی ما با این حال در آپارتمان زندگی می‌کنیم. آشپزخانه ی خانه ی ما یک پله دارد و مادرم هرروز از روی پله عبور می‌کند و رد می‌شود. پدرم مردی است که نماز نمی‌خواند و هیچ کار دینی دیگری انجام نمی‌دهد..

یه جای دیگه از دفترش نوشته بود

بهترین روز های سال بدترین روز های عمر من هستند.

و اون روز ها رو نام برده بود. من دارم خودم رو نجات میدم و میرم. دلم برای داداشِ حساسم میسوزه و نمیدونم چطور قراره با شرایطی که من ۱۷ سال به شختی تحملش کردم، کنار بیاد..

خیلی دلم میخواست باقی حرفاشم بذارم. حرفای دل منم بودن و من نمیدونستم چطور باید بیانشون کنم اما اون با لحن کودکانش و به بهترین شکل، اونا رو نوشته بود. دلم میخواست یکم رابطمون نزدیک تر بود و میتونستم مرهم دردا و ناراحتیاش بشم. من خیلی خوب درکش میکنم، اما متاسفانه جنابشون مثل خودم به شدت درونگراست و بخاطر همینم به نوشتن رو آورده! کاش میتونستم کمکش کنم..

 

×برای پیش‌گیری از قضاوت بگم که البته پدر از اول ماه رمضان شروع کردن به نما خوندن. حالا الله و اعلم..

۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۳۰ ۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
أم هادی

حرص نوشت

یکی از مواردی که شدیدا من رو استرسی میکنه صحبت با پدر و مادرم درباره ی درس و امتحان و برنامه های آیندمه.
از وقتی یادم بود یه داداش کوچکتر داشتم و توجه بیش از اندازه خانوادم بهش، باعث شده بود که کمی از من غافل باشن و بخاطر همین حداقل از لحاظ درسی مستقل بار اومدم. هیچوقت عادت نکردم که کسی بهم بخون، تا بخونم و اگر هم بگن شدیدا بهم برمیخوره!
من کل دوازده سال تحصیلی، خودم به تنهایی بالا اومدم و حالا نمیتونم تحمل کنم یهو کسی توی برنامه هام سرک بکشه و ازشون بپرسه و بگه "امتحانت چطور بود؟" شاید اصلا جمله ی مهمی نباشه اما شنیدنش از زبان مادرم و خصوصا پدرم، من رو عصبی میکنه. اینکه من چند سال خودم تلاش کردم و حالا نمراتی هم کم گرفتم، و بخاطر همون نمرات کم تحقیر بشم و اعتماد به نفسم پایین تر از اینی که هست بیاد. یا "اگر بخونی، نمره میاری!" این جمله ی کلیشه ای که دائم از زبون پدرم میشنوم حال من رو بهم میزنه و با خودم میگم یعنی من این همه سال نخونده بالا اومدم؟! من بدون هیچ حمایتی تو بدترین شرایط درس خوندن دائما شاگرد اول و دوم بودم. با تلاش خودم.
حالا دوست دارم ازشون تقاضا کنم کاری به برنامه هام نداشته باشن و اجازه بدن خودم پیش برم و آیندم رو بسازم چون من به خودم و توانایی هام ایمان دارم. چیزی که اونا نمیبینن..
برای یک بار هم که شده کاملا مستقل باشم و با اعتماد به نفس به سمت هدفم برم.

(متن شاید با کمی بی انصافی و حرص نگاشته شده باشد اما کلیات و جزئیاتش عین واقعیت است!)

۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۱۵ ۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
أم هادی

بیست سالِ آینده چه‌کاره ای؟!

ممنونم از جناب تکرار یک تنهایی از دعوتشون:)

تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم که قراره بیست سال بعد کجا باشم. همیشه نهایتا یک سال بعد خودم رو می‌دیدم و با کمی ارفاق، دوسال!
بیست سال بعد، احتمالا من با مردی مطابق نظرم ازدواج کردم و مادر چهار یا پنج فرزندم! تعجب نکنید، زندگیِ تک فرزندی و دو فرزندی خیلی سخته!
تا اون زمان، تحصیلاتِ حوزوی رو به پایان رسوندم و با مدرک دکتری، یا استاد حوزه و دانشگاه هستم و سخنرانی هایی می‌کنم و شاید هم به کشور های همسایه، سفر هایی داشته باشم یا خانه داری می‌کنم و به تربیتِ بهتر فرزندانم می‌رسم! البته بعید می‌دونم اون موقع دیگه نیازی به تربیت داشته باشن، بزرگ شدن دیگه!
بیست سال بعد، شاید من ساکن شهری غیر از زادگاهم باشم. احتمالا یکی از شهر های زیارتی و احتمالا تر قم! ما ساکن یک خونه ی ویلاییِ با صفا هستیم! زندگی ساده و کم تجملات، اما لذت بخش و سرشار از آرامش دارم.
در تصوراتِ من، بیست سال بعد ظهور محقق شده و زندگی تفاوت مشهودی با الان داره، اما بیان و توصیف اون از عهده ی من خارجه!
احتمالا و امیدوارم، رشد معنوی زیادی کرده باشم و در لحظه ی به لحظه ی زندگیم حضور خدا جریان داشته باشه.
خطاطی و عربی رو دنبال کردم و در اون رشته ها و شاید هم رشته های دیگه متبحر شدم.
قطع به یقین به دلیل حساسیت بالام روی ظاهر و پوستم، جوون تر از سنم به نظر می‌رسم! ورزش رو جدی گرفتم و احساس نشاط زیادی در زندگیم دارم!
پدر و مادرم همچنان بندر زندگی می‌کنن و سعی می‌کنم ماهی دو الی سه بار بهشون سر بزنم. علی هم ازدواج کرده و اگر طبق برنامه ی مامانم پیش رفته باشه، مداح بزرگی شده!


باید اعتراف کنم برنامه ریزی برای بیست سال بعد، وااقعا دشوار و خسته‌کننده ست. تا اینجا رو که نوشتم مغزم یهو قفل کرد! ببخشید!

حقیقتش کسی رو مستقیم دعوت نمی‌کنم. می‌دونم مستقیم دعوت شدن واقعا لذت‌بخشه اما میترسم اگر اسم کسی رو نبرم ناراحت بشه. پس اگر دوست داشتید شرکت کنید:)

۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۷ ۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
أم هادی

سه دقیقه مانده به اذان

سه دقیقه به اذان مغرب مونده بود و مامان سالاد الویه درست میکرد. (یاد اون تبلیغ افتادم که می‌گفت می‌خوام سالاد درست کنممممم!)
طبق عادت همیشگیم که دوتا خیارشور به مامان می‌دادم و یکی خودم می‌خوردم، سومین خیارشور رو از چنگال جدا کردم و همونطور که غر می‌زدم چرا سریال جواد سینمایی نیست تا آخرش رو ببینم، یه گاز به خیارشور زدم و شروع کردم به جویدن.
جویدن همان و فریادِ "هوووی تو مگه روزه نیستی؟!" همان! از شدت خنده نمی‌دونستم باید چکار کنم!! اعتراف می‌کنم در همون لحظاتِ سه دقیقه مونده به اذان، شیطانِ درونم میگفت قورتش بده! از مزه ی خیارشور خوشش اومده بود!
شیطان رو لعنت کردم و خیارشور رو تف! ولی اگه مامانم چند لحظه دیرتر میگفت..!

۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۲ ۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
أم هادی